گزارشی از شب‌قدر جمعیت دانشجویی امام علی(ع)؛ با کیسه های مهربانی در کوچه های بی کسی

بازدید: 2254

زهرا کشوری/ کیسه‌های غذا روی شانه‌های جوانشان، آرام درهای بی‌کسی را می‌زنند تا به رسم علی(ع)، دستگیر کسانی باشند که شکم خالی سر روی بالین نداری گذاشته‌اند. جمعیت دانشجویان امام علی(ع) در هفدهمین آیین کوچه «گردان عاشق» خود، در «شب قدر» روایتگر قصه تلخ زندگی‌های ته‌ گود مانده حاشیه پایتخت بود؛روایتی که از برج میلاد شروع شد و به کوچه‌پس‌کوچه‌های فراموشی رسید.

دردها و واگویه‌ها از کودکان بدسرپرست شروع می‌شود، کودکی که از ترس تنبیه در سن 12 سالگی خودکشی می‌کند؛ روزگار تلخ دختران اعظم. قتل دو فرزند به دست مادرشان در کنگان. دردی که به نگارش نامه‌ای به «حسن روحانی» رئیس‌جمهوری منجر شده بود. نامه حاوی شرح حال نوزادی چهارماهه است که بر اثر «اوردوز » جان خود را در بیمارستانی که در آن رها شده از دست می‌دهد. کودک چهارماهه مگر می‌تواند اعتیاد داشته باشد؟ بله، او 9 ماه در رحم مادر و 4 ماه در سایه پدر دود مواد خورده بود لابد!
تدوین سیاست پیشگیرانه برای کاهش مبتلایان از مواردی است که در نامه به روحانی به آن اشاره می‌شود.
یکی از اعضای جمعیت از «قم» روی «سن» برج میلاد می‌رود. بعد از درمان‌های بسیار، دید یک چشمش برگشته است اما می‌گوید از اینکه چشمش نمی‌بیند ناراحت نیست از اینکه چشم‌هایی زخم‌ها و دردها را نگاه می‌کنند اما نمی‌بینند زجر می‌کشد. از اینکه صورتش سوخته است ناراحت نیست از اینکه صورت زرد و رنجور کودکان و زنان آسیب‌دیده، دیده نمی‌شود، غمگین است. از اینکه یک دستش را از دست داده ناراحت نیست، از این می‌سوزد که چرا دست‌هایی که می‌توانند کاری بکنند، دستگیر نمی‌شوند!
حرف‌های «شارمین میمندی‌نژاد» بنیانگذار جمعیت امام علی(ع) با گله‌گذاری دیرشدن برنامه به دلیل ممانعت پلیس امنیت شروع می‌شود: «به من گفته‌اند خیلی تند حرف نزنم،ممکن است با حرف‌هایی که می‌زنم سال دیگر نتوانیم اینجا برنامه اجرا کنیم.»
او در شب قدر راوی تلخ‌ترین قصه شهر است، از شبی در هفت‌هشت سال گذشته می‌گوید؛ شبی تاریک و بارانی که کودکی تنها را به نام «پوریا» در وسعت بی‌نهایت خود گم کرده بود. کودک تکیده و لاغر بود، دردمند و نالان. در همان نگاه اول معلوم می‌شود که کودک «معتاد» است و گرسنه،اما دلنگرانی کودک جای دیگری است؛ در خانه‌ای مخوف در دروازه غار. خانه نه، گود. او نگران «مادرش» است. میمندی‌نژاد وارد گود می‌شود. ته گود، جایی بی‌قواره که زندگی بر تنش زار می‌زند. آدم‌هایش همه زنگ زده‌اند و بیزار، بی‌انژری و مرده. جماعت خولی از خاک بیرون آمده. می‌گوید: «در همان نگاه اول می‌شد فهمید که چند نفر ایدز دارند.» از آن گودها که یک در برای «ورود» دارد و یک در برای «مرگ». می‌گوید: «پشت در مرگ، موش‌ها به انتظار نشسته‌اند. وقتی جسد را شب از در مرگ بیرون می‌اندازند تا صبح موش‌ها چیزی از آن باقی نمی‌گذارند.» وقتی مادر پوریا را پوشیده در چادر می‌بیند حیرت بر پهنه صورتش می‌نشیند: «معلوم بود که این زن، متعلق به اینجا نیست.» دور هم می‌نشینند تا «آن مرد» بیاید! او می‌گوید: «آن مرد برهنه بود. لباس پوشید و آمد نشست. یک کبریت گذاشت زیر پایش. معلوم بود که الکل زده است.
چیزی به پوریا داد و گفت برو خودت را بساز.» اما این زن اینجا چه کار می‌کند؟ مرد الکلی جواب می‌دهد: «این زن بی‌سرپرست است، من حامی‌اش بودم. جا دادم. نان دادم. بچه‌اش را نگه داشته‌ام.» زن می‌گوید که به دنبال جایی برای سکونت است. میمندی به او قول می‌دهد که جایی برایش پیدا کند. می‌گوید: «به زن گفتم شناسنامه‌ای، دفترچه‌ای داری؟» پاسخ زن مثبت است. میمندی‌نژاد می‌گوید: «وقتی دم در آمد تا شناسنامه را به‌من بدهد چادرش را جلو کشید و یواش گفت: «نجاتم بده، تو را به خدا نجاتم بده.» او داشت نجات را گدایی می‌کرد. قصه را از خانه‌ای مخوف در دروازه‌غار رها می‌کند تا شاید کمی به جمعیتی که آمده‌اند برج میلاد، فرصت نفس کشیدن بدهد. حالا نوبت قصه‌ مادری از قوچان است، مادری که برای درمان دختر سرطانی‌اش به تهران آمده و در دروازه‌غار دنبال جایی برای «پناه» می‌گردد. میمندی‌نژاد به او قول می‌دهد که جایی برای او پیدا کند. «دو دخترش را آورده بود، یکی از آنها سرطان داشت اما خیلی مراقب خواهر دیگرش بود.
خواهری که اگر هوایش را نداشته باشی در آن محیط حتماً اتفاقی برایش می‌افتد.» میمندی‌نژاد می‌گوید: «چند روز بعد سراغ زن رفتیم، گفتند که«خیری» پیدا شده و به آنها خانه داده است.» دوباره سراغ «پوریا» می‌رود، خانه‌ای مخوف در دروازه‌غار. اینجا دیگر کسی نفس نمی‌کشد. میمندی‌نژاد می‌گوید: «مادر قوچانی و دو دخترش در خانه همان مردی بودند که خودشان حاجی صدایشان می‌کردند.به آنها گفتم شما اینجا چه کار می‌کنید ما برای شما خانه پیدا کردیم.»اما این‌بار مرد مدعی می‌شود: «او زن من است.» میمندی‌نژاد می‌گوید: «زن را صیغه کرده بود و دیگر ما نمی‌توانستیم کاری کنیم.» به گفته میمندی‌نژاد این مرد به بنگاه‌های دروازه‌غار سپرده است که هر زن و دختر بی‌کسی و کاری را به او معرفی کنند تا به آنها جا و خانه بدهد. او می‌گوید: «ما نتوانستیم برای مادر پوریا کاری کنیم چون برای خودمان هم مشکل بوجود آمده بود.»
او تلویحاً دزدی از خانه‌اش را هم به این مسأله ربط می‌دهد.
چندی بعد «پوریا» را توی کوچه می‌بیند، لهیده گوشه‌ای نشسته بود با یک کتانی مندرس: «به او گفتم نمی‌خواهی خودت را از خانه نجات بدهی؟» پوریا برای او پاسخ تلخی دارد: «دنیایی که یک کتانی به من ندیده است را نمی‌خواهم.» چند سال بعد پوریا در همان کوچه‌پس‌کوچه‌ها اوردوز می‌کند و می‌میرد: «دو دختر آن زن هم مردند.»مریم دختری از خاک‌سفید هم حرف‌های تلخی دارد. او می‌گوید: «من شاهد بودم که بچه دوساله به جای شیشه شیر، پایپ به دهانش گرفته بود. به خدا این حرف من حقیقت دارد.»  مریم که امروز در خاک‌سفید تلاش می‌کند تا کودکان منطقه‌اش باسواد شوند، می‌گوید: «من مادری را می‌شناسم که وقتی بچه‌اش به دنیا آمد توی بیمارستان به نوزادش «نبات» داد تا خفه‌اش کند.» می‌زند زیر گریه: «اسم بچه شیرعلی بود، پرستارها نجاتش دادند. بچه را به خانه آورد. توی خانه هم سعی کرد با دود بچه را بکشد. در نهایت هم بچه را به 200هزار تومان فروخت.» او به کودک 4ماهه معتادی که در بیمارستان در حال ترک بود و مرد اشاره می‌کند، کودکی که جمعیت نام «رویا» را برای او انتخاب کرده‌اند.
مریم می‌گوید: «ما تا کی باید شاهد مرگ رویاهایمان باشیم.» کیسه‌های غذا را روی دوش‌ها می‌گذارند، کیسه‌هایی که مایحتاجی چون گوشت، برنج، حبوبات، ماکارونی، مواد شوینده و... در خود دارد. از تهران تا شهرری، از پایتخت تا ورامین، از مرکز تا اسلامشهر.تا همین پاسگاه نعمت‌آباد ، آزادگان  و ...؛ هرجا که سراغی از خانه‌ای داشته باشند که ساکنانش سر را گرسنه روی بالش گذاشته‌اند. این‌بار در دل شب زنگ‌ها برای مهربانی به صدا درمی‌آیند.
 

منبع: ایران