یک فرد؛ یک نهاد

بازدید: 2775

نویسنده: شهرزاد هاشمی

در این ستون میخواهم ساده حرف بزنم. به سادگی رشد گیاه و جاری بودن آب. از شش، هفت سال قبل شروع کنم. وقتی سرکارگر مزرعه پسر 8-9 ساله خود را به باغ آورد. البته تا مدتی سعی میکرد او را از چشم ما پنهان کند.

پسرک سبزه روی هراتی از مادر جدا شده بود. گویا برای تنبیه او را از مادر جدا کرده بودند. البته بعدها فهمیدیم. از آنجا که بچه همسايه زود  بزرگ میشود، در نگاه ما هم گلبدین زود قد کشید و نوجوان شد. دو سالی پدرش هم به افغانستان رفت و عمویش بالای سرش بود. با خشونت و کج خلقی عجیبی با این بچه برخورد میشد.تقریبا همه کارهای خرد و ریز و داخلی خانه بر عهده اش بود. باید هرروز جلو خانه های کارگری را جارو میکرد، صبحانه آماده و ظرفها را میشست، برای نهار و شام هم وظیفه ثابت داشت. و البته هر دو سه ساعت چای در کتری بزرگ آماده میکرد. لهجه غلیظ و آهنگ خاص حرف زدنش، فهمیدن حرفهایش را سخت میکرد. گاهی برای فرمان های کوچک او را صدا میکردم. عناد و قصاوتی در رفتارش میدیدم که برایم قابل فهم نبود. گاه با تی شرت یا کلاه حصیری و دستکش های مخصوص کار تلاش میکردم ... کنم اما دیوار اطرافش محکم بود. البته به بهانه های مختلف با او حرف میزدم. درباره مهربان بودن و خوش رفتاری با طبیعت حتی با درختان، رفتار او با حیوانات ریز و درشت، پرنده و چهارپا و بی پا نامهربان بود. گاه مارهای کوچک را در بطری نوشابه میکرد و در آن را می بست، اگر به خانواده جوجه تیغی برخورد میکرد اذیت و آزار میکرد. گاهی هم که روباهی در استخر می افتاد بی خیال بود و علاقه ای به نجاتش نداشت. سگها را با سنگ میزد و همه این کارها را در مقابل ما سعی میکرد پنهان کند.

یک روز که من با تلاش زیاد بچه یک جوجه تیغی را از آب گرفتم و نجات دادم از نظر او کار عجیبی کرده بودم. یک عادت جالب دیگر او سرپیچی از فرامین تا جای ممکن بود و یا به نحوی اجرا میکرد که رضایت را در چشمان ما نبیند.

تا اوایل خرداد سال 94 برخلاف انتظار من و بعد از بارها اصرار به پیشنهاد من برای درس خواندن علاقه نشان داد. برای اینکه بدانم چقدر جدی است در یک تقویم قدیمی چند سرمشق برایش نوشتم و یک ساعتی با او کار کردم. بعد هم از او خواستم که عطا را برای جلسه بعدی با خودش بیاورد. بهانه آورد که پسرعمویش که فقط دو  سال از او کوچکتر است کار زیادی دارد و درست مانند یک کارفرمای جدی درباره عطا حرف زد که یعنی اختیار او با من است.

بالاخره با اصرار و شوخی و جدی راضی شد و در جلسه سوم با عطا سر كلاس  آمد. از همان اول ترفند من اثر کرد. از دقایق نخست رقابت برای فهمیدن و نوشتن و  تکرار کردن شروع شد. عطا روح لطیف تر و قلب بازتری داشت. کم کم در دو سه جلسه رابطه معلم و شاگردی شکل گرفت. من در اول هر جلسه مشق ها را میدیدم و میپرسیدم و بعد درس جدید و جمله سازی. بعد از چهار پنج جلسه دیکته را هم شروع کردم. از کاغذهای رنگی به شکل های گوناگون برای جمله سازی و حساب استفاده میکردم و گاهی کلمات نوشته شده روبرویشان میچیدم تا جمله جدید بسازند. بازیگوشیهای کودکانه در نوجوان خوش قد و بالا برایم شگفت انگیز بود. با خودم فکر میکردم اگر یک فردی را در 16-17 سالگی هم در کلاس اول بنشانی باز هم کلاس اولی است. كتاب علوم برایشان  خيلي جالب بود و گاهي سوالهاي من برايشان خنده دار و بديهي بود. اما جوابي را نمي دانستند،

یادم رفت بگویم پیدا کردن کتاب درسی چقدر سخت بود و اوایل از کتابهای کمک آموزشی کانون پرورش فکری کمک گرفتم. نقاشی کشیدن دو کودک درون این مهاجران از همه چیز شعف انگیزتر بود. مدادرنگی و نقاشی های ابتدایی من را مثل یک اثر هنری بزرگ نگاه میکردند و از اینکه خطوط قلم آنها روی کاغذ نمیدوید تعجب میکردند.

متوجه تغییر رفتار آنها بودم. از جلسه هفتم هربار به کلاس می آمدند حسابی به خودشان میرسیدند، لباس مرتب میپوشیدند و به موهای سیاهشان روغن میزدند. برای جلب توجه و گرفتن یک آفرین بیشتر از من رقابت میکردند.

برای پایدار کردن علایق آنها به آموزش و سوادآموزی از جایزه  کمک میگرفتم. اغلب برایشان شیرینی میخریدم و یا لباس. تا 20 کیلومتری مزرعه هیچ فروشگاه و آبادی نیست. هر هفته يكي دو  ساعت کلاس، زمان کمی برای گلبدین و عطا بود. پیشرفت آنها هم کند. تا از اس ام اس هم کمک گرفتم. یک روز در میان از این طریق به آنها مشق تازه میدادم. کم کم گلبدین با همان 10-15 حرفی که خوانده بود برایم نامه مینوشت. سوادآموزی قسمت کوچکی از تغییر زندگی او بود. قسمت عمده تغییر در نوع حرف زدن، احترام گذاشتن و از همه مهمتر مهربان شدن او  با طبیعت اطرافش بود. حالا گلبدین حواسش به غذای سگها جمع است.

به سگهای نگهبان مزرعه یاد داده تعظیم کنند. صبح ها که با تراکتور به باغ میرود سگها با او میدوند. گلبدین هرهفته منتظر است و دعا میکند من سالم به مزرعه برسم. اخیرا در تلگرام هم برایم مطالبی مینویسد و یا اشعاری را میفرستد. همه رویاهای یک جوان امروزی را دارد و به قسمت کوچکی از ابزارهای دسترسی به  روياهاي خودش  رسیده. سواد برای گلبدین یک دنیای پر از تازگی و زندگی است. این روزها به ظاهرش میرسد. از کرم ضد آفتاب که برایش میخرم استفاده میکند. سوالهایی درباره سلامتی و خاصیت انواع خوراکیها دارد. به زندگی و خودش احترام میگذارد. گلبدین با غرور و خوشحالی قبض های برق و آب را میخواند و خیلی از کمکهایی که میتواند را بدون تقاضای من انجام میدهد. گلبدین خودش حالا یک نهاد مدنی است.