شادی خوشکار|اسماعیل کنار حوض نشسته، ١٠ روز است دخترکش را گم کرده. ظهر جمعه است، حوالی میدان شوش، در حیاط خانهای کلنگی که هر پنجرهاش به اتاق یک خانواده باز میشود. از بهزیستی خبر دادهاند «پانزدهم برج بعد» میآیند تحقیقات، شاید که بچه را دوباره به خانواده برگردانند. «یک دختر بیشتر دارم؟ بچهام نیست؟» اسماعیل ٢٣ساله است و ٣ پسر دارد.
هشت، نه بچه ریز و درشت توی حیاط بازی میکنند، پیش پدرهایشان که ظهر تابستان حوض را پر آب کردهاند، خیار و هندوانه انداختهاند توی آن، میگویند و میخندند. مردها پاها در حوض نشستهاند به قلیان کشیدن. «خرج ما رو زنها میدن. یک زن دارم از کولیهای گرگان، یک زن دارم از کولیهای بهشهر، یک زن دارم از کولیهای بابل. یکیاش سر کاره، دو تای دیگه رفتند خونه پدر مادرشون. یکی دیگه بگیرم، این هم میذاره میره.» دو پسربچه یازده و دوازده ساله با دوچرخههایشان حیاط را دور میزنند تا میرسند به درخت نخل. هیچکدام این بچهها تاب کلاس درس را نداشتهاند.
وحید از «غربت» میگوید و از قربت. غین و قافی که دارد با آن کلنجار میرود. بعد از یک پیادهروی طولانی از محل کارش در دروازه غار رسیدهایم به این خانه. در بنگاه معاملات ملکی کار میکند و باقی وقتش را با «انجياو»هایی که در محله دروازه غار فعالند، همکاری دارد. ٩ سالش بود که از بابل آمدند تهران: «غربت که معنیاش معلومه و قربت همینه که الان تهران اومدیم و نزدیک هم زندگی میکنیم.»
غربتهای پراکنده شده در مازندران در آمل، بابل، قائمشهر، ساری، بهشهر و نکا زندگی میکنند: «خودشون میگن به خاطر رنگ پوست از هند اومدیم. خوشنشین بودیم و حالا رسیدیم اینجا. مثل هندیها خوشگذران هستیم؛ اما هیچ کدوم راضی نیستند، حسرت میخورند.» و بعد به جای «خودشان» میگوید: «خودمان» و میخندد.
حمدالله مستوفی داستان ورود کولیها را اینگونه روایت کرده است: «در زمان بهرام کار مطربان بالا گرفت، چنانکه مطربی روزی به صد درم قانع نمیشد. بهرام گور از هندوستان دوهزار لوطی جهت مطربی بیاورد و نسل ایشان هنوز در ایران مطربی کنند.»
میترا اسفاری که موضوع تز دکترایش گروه غربت مازندران ساکن دروازه غار بوده، میگوید این گروه به هیچوجه خودشان را کولی نمیدانند: «چند گروه مختلف در این محله ساکنند. گروه گُدارها هم در کنار غربتها در این محل ساکنند. گروه غربت با گدارها و دورهگردانی که به نواختن ساز، فالگیری یا مشاغل دیگر مشغول هستند، فرق دارند؛ ولی در مجموع میتوان به آنها «گروههای دورهگرد مازندران» گفت. تنها با این اسم میتوان زیر یک مجموعه قرارشان داد. شغل مردان گدارها مطربی است ولی غربتها نه. غربتها به خودشان غربت میگویند و دیگران به آنها غربتی. به نظر من در هر صورت لفظ غربت از غربتی مناسبتر است هرچند که غلط مصطلح است.»
اسفاری میگوید كه خوشنشینیشان هم به معنی خوشگذرانی نیست. آنها زمینی از آن خود ندارند و محصول زمینهای کشاورزی دیگران را برداشت میکنند و در ازای آن بخشی از آن محصول به خودشان تعلق میگیرد. «بخش بزرگی از غربتهای ساری که امروز در دروازه غار و ارج شوش ساکناند به این طریق گذران زندگی میکردند. ولی خوشگذرانی بخشی از سبک زندگی این گروه است که با فرهنگ جامعه اکثریتی بسیار در تناقض است و ما قادر به پذیرفتن آن نیستیم و بهعنوان ابزاری برای تحقیر آنها از آن استفاده میکنیم؛ مثلا آن را در تناقض با کار کردن میدانیم.»
مردها استراحت میکنند
پسربچهای از پنجره قدی میپرد توی اتاق تاریکی که ننه گوشه آن نشسته. ننه یادش نمیآید چند ساله بود که آمد تهران؛ اما یادش است سه دخترش را همین جا به دنیا آورده. حالا یک وقتهایی به بچه آخرش، پسری که پانزده سال بعد از آخرین دختر نصیبش شد، میگوید: تو مقصری که من اینطور شدم.
بچه هنوز دو سالش نشده بود، ننه سر زایمان ورم کرد و افتاد گوشه خانه فلج شد. تا مدتها بچه را نگاه نمیکرد، به کسی بد نکرده بود چرا باید این بلا سرش میآمد؟ بچه با چشمهای قهوهای درشت مادر را نگاه میکند که نشسته دست دراز کرده کنار پایش را جارو میکشد، تا جایی که دستش برسد، نزدیک پاکتِ سیگار: «آن موقع که سرپا بودم، توی خونهام یک ذره آشغال پیدا نمیشد.» ٤٠ساله است و غیر از نوههایش، بقیه اهالی خانه هم ننه صدایش میکنند: «صاحبخانه برادر دامادمه.»
صاحبخانه خانه را رهن کرده و هر اتاق را اجاره داده به یک خانواده که اغلب فامیلاند. طبقه بالا، خانه دختر ننه است. دو دخترش ازدواج کردهاند و یکی ١٥ساله است، فال و دستمال میفروشد. اجاره خانه را دخترها میدهند: «از پا که افتادم، دخترم من رو آورد پیش خودش. دختر بزرگم کار نمیکنه، بعضی وقتها با دختر کوچکم میره که اون تنها نباشه.» برای اتاق ١٠، ١٢ متری، ماهی ٢٠٠هزار تومان اجاره میدهد. خودش هم قبل از زایمان پسرش، دستفروشی میکرد، اسپند دود میکرد و بیسکویت و دستمال کاغذی و چسب میفروخت. «شوهرم هم بادبزنفروشی میکرد، تو تجریش. حالا رفته کمپ. دید من میکشم، اون هم کمکم کشید، یکی شد دوتا و... یک مدت نکشید بعد بدتر شد. ببینی یک آدمی هست تو خونه، همیشه افتاده یک گوشه مریض و زجر میکشه...» خودش را میگوید و گریه جای ادامه جمله را میگیرد. درد دارد، از بعد از زایمان و قبلش هم به خاطر اضافه وزن همیشه درد داشت تا هرویین «بدمصّب» را شروع کرد و حالا پایپ دستش گرفته.
مردها هنوز پاها را در خنکای حوض گذاشتهاند. زنهای غربت روزها در خیابانهای شلوغ پایتخت دستفروشی میکنند و خسته به این اتاقها برمیگردند. در صورت زنها نقشی از بیخیالی اجدادشان نیست. نه نشانی از شادی و بزمی که در داستانهای کولیها و غربتهای دورهگرد گذشته شنیدهایم.
اسفاری میگوید: «در گذشته مردانشان آهنگری و خراطی میکردند. ابزار ساده و سبک آشپزی و کشاورزی تولید میکردند و زنان آنها را به روستاییان، کشاورزان و عشایر با روشهای خاص خود که به آن هادوری میگویند، میفروختند. هادوری در لغتنامه دهخدا به معنی گدایی با سماجت است. زنان باید هم خوراک و هم پوشاک در ازای این ابزار به دست میآوردند. با شهرنشینی این مشاغل از بین رفت، و غربتهای مازندران در شهرهای بزرگ به دستفروشی و اسفند دودی و گدایی مشغول شدند.» این سابقه تاریخی باعث شده در گروه غربت تقسیم اجتماعی وظایف را به این شکل پذیرفته باشند. هر چند امروز کمی اوضاع فرق کرده: «به خاطر نزدیک شدنشان به گروههای قومی دیگر، بهویژه از طریق ازدواج، زنها بیشتر و بیشتر از این تقسیم وظایف که در بینشان رواج دارد، گلهمندند.»
کودکان گریزان از مدرسه
حسین از بابل آمده تهران تفریح، خانه فامیل و نامزدش. نوزدهساله است: «نوزده داخل بیست، نامزدم هم یازده داخل دوازده. کسی که عاشق میشه همینه دیگه.» اسماعیل میگوید: «نامزدش جهاز نداره.» حسین در مغازه پدرش در بابل کار میکند و بیشتر از بقیه درس خوانده، تا اول عمومی: «اگر میشه یک کاری هم برای ما بکن، دوست دارم برگردم مدرسه. میخواستم عروسی کنم، ول کردم، با مدیر صحبت کردم گفت باید بیای آخر سال امتحان بدی بری، اینطوری به درد نمیخوره. شمال تا مدرسه شبانه ١٠،٢٠ کیلومتر راهه.»
حسین و خانوادهاش با «تایی»های بابل آشنا هستند. اسمی که غربتها به غیر خودشان میدهند، به مردمان دیگر: «همزبانهای شما هم از مغازه خرید میکنن، مردمان شما باهامون آشنا هستند، تو قهوهخونه رفیق هم پیدا میکنیم.»
اسماعیل هم دوست دارد درس بخواند: «خیلی مهمهها. الان جایی میخوام برم باید یکی برام آدرس رو بخونه. آدرس خونه خودمون رو بلد نیستم. پدر و مادرمون ما رو نفرستادن مدرسه. مادرمون که فوت کرد نتونستیم درس بخونیم.» پسر بلندقد سبزهرویی را نشان میدهد، پسر از شرم چشم میدزدد: «حبیب شوهر خواهرمه. یک زن داره، دو تا بچه. یکی از بچهها با مادرش سر کاره. بچه سوم هم وقت زایمان مُرد.» حبیب سرش پایین است، سریع جواب میدهد و زود فرار میکند: «مدرسه تا کلاس دوم رفتم، دوست نداشتم. مدرسه رو دوست نداشتم. هیچکسی رو دوست نداشتم.» آنسوی حیاط پسربچهای میزند زیر آواز: «من دوستت ندارم.» و با دوچرخه مسیر هزارباره را میرود. آنسو، از اتاق ننه، صدای موسیقی هندی میآید. حبیب یک لگن برمیدارد و میافتد به جان حوض و آب را خالی میکند، پاچههایش را بالا زده و بچهها را از اطرافش میتاراند.
دوچرخه حمید کنارم ترمز میکند. ١١ سال دارد و کلاس ششم را خوانده اما از مدرسه بیرون آمده: «یکسال و خردهای میشه، میره واکسزنی.» حمید میگوید: سوال داری زنگ بزن تلگرام من سوال کن و میگوید: «مدرسه بد بود. با پسره دعوا کردم، پنج روز مدرسه نرفتم. مشق زیاد بود تا ١٢ شب مینوشتم، دستم دیگه کار نمیکرد. گریه میکردم.» پسربچه دیگر، بیاعتنا به حبیب دور حیاط میچرخد. مدرسه را ول کرده، میرود گدایی. دخترهای ننه هم هر کدام یکی، دوسال درس خواندهاند. ننه میگوید شاگرد ممتاز بودند اما وضع زندگی، مادر و پدر معتاد، خجالتشان داد، ول کردند مدرسه را.
گلپاره سرپرست دو کودک
گلپاره ١٣سال است ازدواج کرده و از بابل آمده تهران. دو دخترش بیرون، توی کوچه بازی میکنند. ساعت ٢ ظهر است و گلپاره باید کمکم برود سر کار. دستمالفروشی سر چهارراهها، مترو: «میگن جوانید، این کار رو نکنید زشته. برید دنبال کار دیگر. نمیدانم والا کجاش زشته دستفروشی؟ مردمان شمان دیگه.» دخترهایش ١٢ و ٩سالهاند. یکیشان ترک تحصیل کرده: «خیلی شیطون بود، معلمش قبول نکرد، اخراجش کرد. دیگه آنقدر مشکل داشتم جای دیگهای نبردم. الان مدرسه سخت شده، پول دفتر، کتاب، هر سال دویست، سیصد تومان. نداشته باشی هم بیرون میکنن.» چند سالی است شوهرش ولش کرده، زنهای دیگری گرفته. دستش را نشان میدهد، جای زخم قدیمی چاقو: «میخواستم شکایت کنم، دخترم بزرگه گفت ما رو نده دست نامادری.»
روی تنها طاقچه اتاق گلپاره چند قاب عکس است. دخترها، پدرش، خواهر و شوهرخواهرش و عکسی از خودش، قبل از آنکه با شوهرش فرار کند و بیاید تهران: «خندههام رو نگاه نکن، خدا از دل من خبر داره. زن جوان با دو تا بچه نباید شوهر بالای سرش باشه؟»
- شوهرت کار میکنه؟
- نه زنهاش خرجش رو میدن. یک جوان خوشگله، زنها گول میخورن. عکسش اون بالاست. ما هم به خوشگلیاش گول خوردیم.
تکه چوبی برمیدارد و عکس سه در چهار مردی را از بالای لولههای گاز میاندازد پایین. مرد جوانی با موها و ابروهایی پرپشت که در هم گره کرده: «مادرشوهرم که دید مشکل دارم، شناسنامهام را نداد طلاق بگیرم برم سراغ زندگی خودم، شوهر کنم.» سیمهای دو اسپیکر بیاستفاده از بالای یخچال آویزان شده. تابستانها میروند بابل به امید هوای شمال و بعد تا سال دیگر باز هم به کوچههای باریک دروازه غار برمیگردند.
دروازه غار پذیرای مهاجران
با وحید در کوچههای دروازه غار راه میرویم تا غربتها با دیدن او در خانههایشان را به رویمان باز کنند: «تو این کوچه هر ده تا خونه، یکیاش مال بچههای ما است.» سعی میکند دقیق و با عدد و رقم توضیح بدهد: «اعتیاد؟ حدود ٤٠ درصد. دیگه جوانها فهمیدند که راهش این نیست، سراغش نمیروند.»
«بچههای ما نمیتونن تو مدرسه دوست پیدا کنن، چون شکل زندگیها فرق داره. تو یک اتاق زندگی کردن با یک خانه مستقل خیلی فرق داره.»
«بچهها؟ ٧٠درصد کار میکنند، همین دستفروشی.»
یکی از پسرخالههای وحید شیشهبری کار میکند، بقیهشان با خانواده مشغول دستفروشیاند: «آدم وقتی از بچگی میبیند به این کار عادت میکند. از بچگی تنظیم خوابشان درست نیست، تا ١٠ و ١١ میخوابند. همیشه شبنشینی دارند و تا ساعت ١٢ بیدارند. خواهر، برادرها مینشینند و قلیان میکشند. آهنگری خیلی کم شده، مطربی هم هست ولی کم شده.» گاهی که از تهران بیرون میروند شمال، جنگل یا دریا، در خانهای جمع شوند، ساز میزنند. بچههایی را میشناسد که بدون آموزش رسمی، تنبک بلدند: «یکی داریم حمید بلند، از انگشتهاش معلومه تنبک میزنه.»
چند خانه آن طرفتر، خدیجه مانتو و مقنعه پوشیده، نوزاد خوابیده را بغل گرفته آماده سر کار رفتن است. شوهرش هم دستفروشی میکند: «بچه شیرخوره رو هم مجبورم ببرم. بگذارم پیش کی؟ میگن شما پول دارید، شغلتون دستفروشیه. بچه مال خودتون نیست. توی تلویزیون هم میگن دستفروشها پول دارند، الان خونه، زندگی من رو میبینی، خدایی من دارم؟مجبوریم به این در و اون در بزنیم زندگی کنیم. حالا تو میتونی کاری برای من پیدا کنی که توی خونه باشه، بچهام رو تو گرما نبرم خیابون؟»
یک گوشه از حیاط، زیر یکی از اتاقها، پله میخورد به تاریکی، جایی که خدیجه میگوید دستشویی و حمام مشترک اهالی خانه است: «همه اینجا بدبخت، بیچارهاند. کارشون هم مثل ما. گل میفروشن، دستمال میفروشن، عروسک میفروشن، بعضیا معتادی میکنن. ما ولی معتاد نداریم. دامادم بود که خواهرم برد ترکش داد. الان میره سر کار.» خدیجه درس نخوانده، حالا پشیمان است. با خنده میگوید: «ناراحتی ندارم. فقط آدم توی کوچهها معتاد میبینه ناراحت میشه.»
مصرف مواد مخدر بین افراد میانسال و مسن این گروه رواج دارد و جوانان را درگیر نکرده است. میترا اسفاری از سختیهای کار غربتها میگوید، از اینکه مجبورند زندگیشان را به خطر بیندازند تا پول جمع کنند، پسانداز ولی بینشان رواج ندارد: «همه پول بهدست آمده در فرصت بسیار کمی خرج خواهد شد؛ نه لزوما برای خوشگذرانی که برای جبران خسارات حوادثی که مرتبا زندگی آنها را به خطر میاندازد. اینها همه به سبک زندگی غیریکجانشین و ناپایدارشان برمیگردد. حداکثر سکونت اغلب آنها در اتاقهای دروازه غار بیش از ٦ماه نیست و مرتب درحال جابهجا شدن هستند.»
دروازه غار همیشه پذیرای مهاجرها بوده: «همیشه اقوام مهاجری که به تهران میآمدند، برای مدت کوتاهی در این محل اقامت داشتند و سپس راهی محلههای دیگر میشدند. دروازه غار برخلاف نقاط دیگر تهران، بهطور جادویی هنوز کارکرد قبلی خود را دارد. متاسفانه شهرداری کمر به قتل آن بسته است.»
دستفروشی همون گداییه
در محله شوش، ننه حالا پایپ را کنار گذاشته و هرویین میکشد. دخترها که از کار برگردند، کمی دور هم مینشینند و حرف میزنند، خوراکی، بیسکوئیت و کاکائویی باشد با هم میخورند. نباشد هم: «من که گرسنه باشم، این بچه هم گرسنه است اما هیچی نمیگه.»
اسماعیل در اتاقی را باز میکند و میگوید: «اینجاست، این بلده بزنه، تنبک و تار.» در اتاقک تاریک، رختخوابها پهن است و چشمهای مرد جوانی در تیرگی صورتش برق میزند: «تو یک اتاق ٢٠ نفر میخوابن. ١٠ تومن بهش بده تا برات بزنه و بخونه.» مرد اما بیرون نمیآید. داماد اسماعیل میگوید: «من خوندم فیلم گرفتم، بیارم ببینی؟» اتاق او مرتب است، یک طرف کامپیوتر و طرف دیگر تلویزیون، کنار پوسترهایی از فوتبالیستها و چند ماشین مدل بالا. ویلناش را فروخته، پول لازم داشت: «یه بچه برات میارم، اندازه یک پیرمرد میزنه.» پسربچهای را در فیلم نشان میدهد: «زن برادرمه.» بچه سرش را تکان میدهد و میزند انگار بیخود از خود.
سر بلند میکنم، زن جوانی در درگاهی ایستاده. زن اسماعیل از کار برگشته، اسماعیل بچه را بغل میکند. «چی شد که ازدواج کردین؟» یک نفر میگوید: «همدیگه رو میخواستن.» اما ستاره جواب میدهد: «نه بابا اصلا نمیخواستیم. الکی فرار کردیم.»
زنی دیگر نشسته پای تشت و لباس چنگ میزند. او هم مثل ستاره از جواب دادن به سوال طفره میرود. «چیزی ندارم. خوشم نمیاد. حرف نمیزنم.» و چنگ میزند.
حبیب تکه فرش توی حیاط را جارو میکند و مینشیند: «سوال خوب بپرس. بپرس مشکلت چیه؟ خونه نداریم، بدبختیم. زندگی این خرابه، زندگی من خرابه. از صبح تا شب میریم گدایی. دستفروشی همون گداییه. اسماعیل هم دروغ میگه که کار نمیکنه. به خدا من زنم را میبرم سر چهارراه میرسونم. موتورم را میگیرند. بچههامون همه پابرهنهاند. شب میخوریم صبح نداریم، صبح میزنیم شب نداریم. یک کاری کنید پولیمولی واسه ما بیاد، از اینجا بکنیم، بزنیم بریم ده خودمون. یه پولی بدین پنجمیلیون، ١٠ میلیون. یا نه یه شغل خوبی بدین، به قرآن من کار میکنم.»
- رفتی دنبال کار؟
- ماهی دویست تومن پوله؟
جوان دیگری، برادر اسماعیل که تازه رسیده، میگوید: «خونه من رو نگاه کن. خودم تو حیاط میخوابم.» انباری را زیرِ زمین نشان میدهد. وسیلهها روی هم تلنبار شدهاند. زنش رفته خانه پدر و مادرش. میگویم: «کار میکنی؟»
ستاره میگوید «اینها مفتخورن.» اما پسربچه توی حیاط میگوید: «خانم خانم، خیلی قشنگ تیمپو میزد.»
صدای جیغ دختربچه حبیب میآید. حبیب دستش را پایین میآورد. حیاط ساکت میشود.
منبع: شهروند