
فاطيما فردوس: آن روز در مدرسه، يک برگه امتحاني گذاشته روي ميز و به بچهها گفته بود درباره هرچيز که ميخواهند، بنويسند. يکي از آنها نوشته: «آقا اجازه؟ شما که ميگوييد پدر ما هستيد، يکبار از ما پرسيدهايد پوشاک و غذاي ما چگونه تأمين ميشود؟ شغل پدر و مادر ما چيست؟» همين يک خط المشنگه شده است. آدم بزرگها اينطورند؛ اولش ميگويند کسي نميفهمد، بعد خودشان با هم جلسه ميگذارند و همين چند خط را به همه نشان ميدهند و به حال خودشان گريه ميکنند. اين را وقتي فهميده که براي اولينبار بعد از 12 سال تحصيل، ديده است که خيلي از شاگردانش پدر و مادر ندارند؛ خيلي از دختر و پسرهايي که با خنده و خوشحالي سر کلاسش ميآيند، نان ندارند بخورند و نشسته يک گوشه و بغض کرده و حتما نشسته يک گوشه و وقتي دخترش را با شاگردهايش مقايسه کرده، از درد عين مار به دور خودش پيچيده است. «تمام 23 سال تدريس جلوي چشمم از بين ميرفت، وقتي که فهميدم تا الان هيچوقت جز درس و چند تا نمره، چيز ديگري از شاگردانم نميدانستم.» شايد براي انشاهاي شاگردهايش خجالت کشيده است؛ معلمي که سالها با عشق درس داده و با دختر و پسرها در روستاهاي محروم و دورافتاده سر و کله زده و حالا از نزديک دردشان را لمس ميکند. «چهار دانشآموز داشتم که نه پدر داشتند، نه مادر و ديگران تأمينشان ميکردند و من از هيچچيز خبر نداشتم. شاگردي داشتم که از همه مهربانتر بود؛ هميشه قبل از اينکه به کلاس بيايم، همه جا را تميز و مرتب ميکرد و خندهروترين شاگردم بود ولي وقتي انشايش را ديدم، فهميدم همانقدر که به من محبت ميکنند، نياز دارند من هم جدا از درس و مشق به آنها محبت کنم.» داستان رامين ريگي و شاگردانش قصه جديدي نيست؛ ولي براي دانشآموزي که هر روز با صبحانهاي که معلمش آماده ميکند، اميد به تحصيل و زندگي ميگيرد، هميشه تازگي دارد؛ معلمي که با تمام دردها براي شاگردانش «ايستادن» را تجويز ميکند.