«زرده» تنها مانده است مثل حلقه گمشدهای در ارتفاعات دالاهو؛ روستایی دور افتاده در میان مسیر پرپیچ و خم کوهستانی که حالا یکی از داغ دیدگان زلزله غرب کشور است.
نزديكترين شهر به اين آبادي، شهرستان دالاهوست با 40كيلومتر فاصله؛ جاده باريكي كه كوهها و درهها را شكافته تا به زرده برسد، مسيري كه حالا پس از شب زمينلرزه طعمه سنگهاي چندتني است. ماشينآلات راهسازي به جان تخته سنگهاي غولآسا افتادهاند تا زرده مثل سال67 تنها نماند: «29سال پيش، ماه اول فصل تابستان وقتي درختان انار و گردو شكوفه داد و اين كوهستان رخت سرسبزي به تن داشت، انفجار مهيبي تن روستا را لرزاند. تصور ميكرديم كوه برسرمان آوار شده، آبادي زير دود غليظي محو شد. بوي سبزي گنديده به مشام ميرسيد. اول كودكان مان از حال رفتند. بعد، مادربزرگها و پدربزرگها؛ در فاصله كمي بيشتر عزيزانمان جلوي چشمانمان پرپر شدند. نيمي از اهالي روستا همان روز تسليم مرگ شدند. شوك وحشتناكي بود.
كسي نميدانست ماجراي آن 3بمب كه هر كدام بهاندازه يك بشكه 220ليتري بود و هيچ خرابياي برجا نگذاشت و فقط دود غليظي داشت چه بود. از خانوادهمان تنها من و مادرم جان سالم بهدر برديم. پايين روستا در باغات مشغول بهكار بوديم كه بمباران شد. به روستا كه رسيديم با پيكر بيجان پدر، برادر و ديگر اعضاي فاميل مواجه شديم. من 10سالم بود. 5 روز زمان برد كه من و مادرم اجساد فاميل و عزيزانمان را توانستيم بيكفن و غسل دفن كنيم. بازماندههاي اندكي مانده بودند كه آنها هم سعي ميكردند پيكر عزيزانشان را دفن كنند. يادم هست همراه مادرم با تني رنجور و دلي داغديده توان جابهجايي اجساد را نداشتيم، آنها را روي زمين ميغلتانديم و در قبرستان دفن ميكرديم.»
حالا با گذشت نزديك به 3دهه از حمله شيميايي عراق به روستاي زرده، زلزله دوباره اين روستا و كوهها و ارتفاعات دالاهو را بهزانو درآورده است چه برسد به آدمها. شكافها و شكستهاي عميق بر چهره ارتفاعات اين ناحيه وسعت فاجعه زمينلرزه اخير را به شكل هولناكي به تصوير ميكشد. اهالي روستاها در مسير كنار جاده، روي خانههاي ويرانشان چشم به جاده دارند. تا ديدهشان به خودرويي روشن ميشود وارد جاده ميشوند. مويه ميكنند و ضجه ميزنند. به زبان كردي از واقعه هولناكي كه به سرشان آمده ميگويند. جسد جگرگوشههايشان زير آوار مانده، كمك ميخواهند. اغلبشان هم با دست خود عزيزانشان را از زير ويرانهها بيرون كشيدهاند و حالا تنها يك گوش شنوا ميخواهند كه سرگذشت تلخشان را بشنود و با آنها همدردي كند. اما از همه غريبتر و محزونتر چهره روستاي زرده است؛ روستايي كه 257شهيد شيميايي داده و باقي اهالي جانباز شيميايي هستند.
قصه تلخ ويراني دوباره سايهاش را روي اين روستا انداخته؛ آوارگي، شيون و مرگ ضرباهنگ موسيقي زندگي آنها شده است. نيمي از خانههاي آبادي با خاك يكسان شده. اهالي با چهرهاي غمگين در امتداد جاده باريك روستا نشسته و زل زدهاند به ويرانههايي كه خاطره تكاندهنده آن شب حمله شيميايي را تداعي ميكند. در احوالشان كمي مكث كني ميبيني كه ناگهان بغضشان ميتركد و از جايشان بياختيار بلند ميشوند. جوانها هم كمر خم كردهاند، خميده راه ميروند؛ حيدر ميگويد: «از شب زلزله تا الان همه در تلاش بودند كه بقيه را از زير آوار بيرون بكشند. ديگر نايي نمانده برايمان. عدهاي را به قبرستان و بقيه را به بيمارستان منتقل كرديم.»
آمار كشتههاي اين روستا تا به حال 11نفر است. نيمي از اهالي اين روستاي 500خانواري در بيمارستان بستري هستند. بستگان سعي ميكنند از احوال زخمي و آسيبديدهها باخبر شوند. اما هر تماسي خبر خوشايندي بهدنبال ندارد: «خيلي از آسيبديدهها حال وخيمي دارند. پزشكها اميدي به زنده ماندنشان ندارند. ديگر باور كنيد تاب و طاقت نداريم خبر ناگوار بشنويم، خانه خراب شديم.»
اين روزها در زرده، خانه خانواده حسيني كانون ماتم و عزاست. خانوادهاي كه 7شهيد داده و شب زلزله سيدگودرز و 2فرزندش به برادران و عموهاي شهيدشان پيوستند. حيدر ميگويد: «سيدگودرز هم جانباز شيميايي بود. بچه هايش هم همينطور. شهيد شدند.» هرچند مانند خيلي از اهالي شيميايي اين روستا در ليست جانباران بنياد شهيد نامي از او و فرزندانش وجود ندارد اما او براي مردم اين روستا حكم جانبازي را دارد كه با فوتش در اين زلزله جزو شهداست.
چادر عزا روبهروي خانه ويران سيدگودرز بر پاست. در ميان جمع زن جواني ضجه ميزند. مادرِ سيده كوثر و سيدسپهر است و همسر سيدگودرز. سيدگودرز تنها 35سال داشت (در زمان حمله شيميايي پنجساله بود) و سيده كوثر 10ساله و سيدسپهر 3ساله. مادر داغدار هم مانند خيلي از اهالي اين روستا از سادات است. بيقراري ميكند. آخرفقط يك قدم مانده بود كه مانند اعضاي خانوادهاش زير آوار برود اما دست سرنوشت اينطور رقم خورد؛ او در آستانه در ورودي خانه و قبل از اينكه قدم به خانه بگذارد، يكدفعه زمين قهرش گرفت وخانهاش ويران شد. ميگويد: «يك آن زمين لرزيد و خانه ويران شد و گودرز و بچهها رفتند زير آوار؛ كاش من را هم با خودشون برده بودند.» رد بمب شيميايي كه به قول زردهايها «بمب پوستي» بوده بر چهره ساكنان روستا با لكهايي قرمز آشكار است. خسته و تنها زانوي غم بغل گرفتهاند.
زيرخيمه عزا، سيدفرشاد حسيني از همه بيقرارتر است. تا متوجه ميشود غريبههايي مقابل خيمه عزا حاضر شدهاند بيرون ميآيد. چشمانش سرخ و تر است. بياختيار ميرود به سمت ويرانه، زانو ميزند وسط خاك و خشتها، با 2دست بر سر ميكوبد. به كردي مويه ميكند و بچههايش را صدا ميزند. وقتي كمي آرامتر ميشود دستش را به سمت آوار ميبرد و به آن قسمتي اشاره ميكند كه خاك و خشتها كنار زده شده و ميگويد: «از همينجا بيرون آورديمشان. يك ساعت بعد از زلزله. دير نشده بود هنوز نفس داشتند اما در اين كوهستان امكاناتي نيست. تمام كردند.» فرشاد هم شيميايي است. بچه كه بوده بمبهاي اعصاب و روان روي او تأثير گذاشته، زود از كوره درميرود، طاقت داغ را ندارد. همه مردم اين روستا عصبي ميشوند. حيدر ميگويد تأثير آن بمبهاي شيميايي لعنتي است. حيدر تا به حال 3بچهاش را از دست داده: «من هم شيميايي هستم. 3بار خانمم باردار شد. هر 3بار جنين دچار نارسايي بود. پزشكان گفتند بايد سقط شود. از دستشان دادم. خيلي از آدمهاي اين روستا نميتوانند پدر يا مادر شوند، شيميايياند، بچههايشان ناقص ميشوند.»
حيدر گرم صحبت است كه صداي ضجه و فرياد از خيمه زنان عزادار بلند ميشود. سيده كوثر همسر گودرز از حال رفته، فرشاد ميگويد: «خانه برادرم سقفش چوبي بود. خودش جانباز بود و برادر ديگرمان هم شهيد شده. وام به اين جانباز و برادر شهيد ندادند كه خانهاش را بازسازي كند. عاقبت اينطور خودش و بچه هايش در اين خرابه قرباني شدند.» فرشاد زبان تندي دارد، از همه شاكي است، از زمين و زمان بيشتر از آنهايي كه به گودرز وام بازسازي خانه ندادند. حيدر اشاره ميكند كه ادامه ندهيد:« هر چه بيشتر در مورد اين حادثه حرف بزند بيشتر عصباني ميشود.»
اهالي روستاي زرده بعد از 29سال با اينكه زخمهاي بسياري از آن بمباران شيميايي هنوز بر چهره و دل دارند اما به گفته اهالي تازه بعد از آن همه سال داشت درد و رنج و بيماريها فراموششان ميشد اما بلاي جديدي گريبانشان را گرفت. حيدر ميگويد: «زمينلرزه دوباره ما را برد به مصيبت سالهاي جنگ و آوارگي. به همان روزهايي كه مجبور بودم با مادرم جنازهها را بغلتانم و خاك كنم.» اين روزها چشم جانبازان و خانوادههاي شهيد زرده كه حالا طوفان زلزله بر آنها تاخته به جاده دوخته شده است. اين روستا در انتهاي يكي از مسيرهاي كوهستاني ارتفاعات دالاهو واقع شده و زلزلهزدگان چشم انتظارند كارواني از كمك به ياريشان بيايد. زرده آخرين روستاي پاي كوه است. براي سركشي به روستاهاي ديگر بايد جاده پرپيچوخم كوهستاني را باز گرديد و دالاهو را ترك كنيد؛ دالاهويي كه دامنههاي آن اين روزها و شبها پناهگاه هزاران زلزلهزده بيپناه شده است.
احوال روستاهاي ديگر مناطق زلزلهزده همچون زرده تلخ است. برخي روستاها به كلي ويران شده، همه در عزا هستند. عزاداراني كه با لباسهاي رنگي به سر و سينه ميزنند. لباسهاي مشكيشان زير آوار مانده، همين يك دست لباس را دارند. هنوز پاي امدادگران به برخي از روستاها نرسيده است، آنقدر دور افتادهاند كه گويي نام و نشانشان درنقشه نيست. «بعد از زلزله خودمان اجساد و زخميها را از زير آوار بيرون كشيديم. با جنازه عزيزان مان تا صبح در سرما و تاريكي نشستيم. فردايش بيغسل و كفن دفنشان كرديم. آب قطع است و پارچههاي سفيد براي كفن زير خروارها خاك.» اينها را آقا مراد ميگويد مردي كه روستايش در دوراهي ازگله و روستاهاي پشت سر پل ذهاب واقع شده و تا به حال 110نفر از هم ولايتيهايش را از دست داده و پسر 14سالهاش هم جزو اين 110نفر است.
روستاهاي پشت سر پل ذهاب از روستاهاي ازگله هم محرومتر هستند. خيلي از اهالي اين روستاها هنوز عزيزانشان زير آوار است و با وجود تعداد زياد زخميها و كشته شدهها نتوانستهاند باقي را از زير آوار نجات دهند. خيلي از اجساد زير خاك و خشت ماندهاند.
در روستاي بزميرآباد زن بارداري روي آوارها نشسته و به زبان محلي لالايي ميخواند. در نگاه اول تصور ميشود براي كودك به دنيا نيامدهاش لالايي ميخواند تا صداي شيون زنان عزادار آرامشش را به هم نريزد. ولي اهالي ميگويند اين زن باردار روي همان آواري كه نشسته 2كودك ديگرش دفن شدهاند و هنوز نتوانستهاند بيرونشان بياورند. «لودر ميخواهد.» مادر تا اين را ميشنود ضجه ميزند و خاكها را به اطراف پس ميزند. وقتي خسته ميشود و كاري از دستش بر نميآيد خاكها را روي سر خود ميريزد و ناله ميكند: «بارانم، بهارم» دختران 3 و 7سالهاش را ميخواند. كودكاني كه خاموشند و صداي مادر را ديگر نميشنوند. اهالي ميگويند از شب زلزله تا الان آوار خانهاش را رها نميكند، لب به آب و غذا نميزند و ميگويد بچههايم آن زير تشنه و گرسنهاند.
- روستايي كه ديگر روستا نيست
محمد جعفري: روستاي باني هوان در چند كيلومتري سرپلذهاب قرار دارد. روستايي با حدود 30خانوار كه حالا ديگر چيزي از آن باقي نمانده است. گله به گله آوار است كه جايجاي زمين را پوشانده؛ آواري كه همين چند روز پيش خانه و سرپناه مردم روستا بود. زن و مرد جواني بر بقاياي خانهشان ماتم گرفتهاند. زن شيونكنان ميگويد ببينيد ديگر چيزي برايمان باقي نمانده است. خانهمان كاملا ويران شده و ديگر چيزي هم براي خوردن نداريم. او قرار ندارد و شايد هنوز هم باورش نميشود كه مصيبتي برسرشان آوار شده است. با لهجه كرمانشاهي ادامه ميدهد: شب بود كه زلزله آمد. همه ما داخل خانه بوديم. ناگهان بهخاطر لرزش زمين قسمتي از ديوار خانه ريخت. درست در جايي كه پسر سهسالهام خوابيده بود. فورا روي پسرم پريدم تا آسيبي نبيند. اما در همين هنگام ديوار ريخت. درست روي كمرم. احساس ميكنم دندههايم شكسته است.درد و گريه امانش را بريده و ادامه ميدهد: من 4بچه دارم و اگر بيمارستان بروم هيچكس نيست كه به داد آنها برسد. مجبورم درد را تحمل كنم. ما داخل همين چادري زندگي ميكنيم كه خودمان برپا كردهايم. شوهر اين زن كه عصبانيتر از اوست، ميگويد: همه زندگيام نابود شد. گوسفندهايم كه همه سرمايهام بود زير آوار ماندند و تلف شدند.
مرد با دست به تلي از آوار اشاره ميكرد كه پيش از اين محل نگهداري گوسفندانش بود و ادامه ميدهد: حالا ديگر چيزي برايم باقي نمانده است. من ماندهام و خانهاي كه ديگر وجود ندارد و گرسنگي 4بچه قد و نيمقد.علاوه بر خانه اين مرد تقريبا همه خانههاي اين روستا ويران شده است. مرد ديگري كه حالا با خانوادهاش در چادر زندگي ميكند، ميگويد: ما 3خانوار هستيم كه در اينجا زندگي ميكرديم اما در زلزله پدرم زير آوار ماند و جانش را از دست داد. هرچه كرديم نتوانستيم جسدش را از زير آوا بيرون بكشيم و امدادگران با بلدوزر خاكها را كنار زدند و پدرم را بيرون كشيدند. حالا ديگر چيزي ندارم. با اينكه در اين چند روزه گرسنگي و تشنگي كشيدهايم اما من هيچ انتظاري از كسي ندارم.
فقط از دولت ميخواهم كه خانههايمان را بازسازي كند. گوشه اين روستاي كوچك زماني خانه اميد بچههاي روستا بود. جايي كه 5دانشآموز دختر و پسر در آنجا درس ميخواندند. كلاسي كوچك اما پر از عشق و اميد به آينده. حالا اما به جز ديوارهاي تركخورده چيزي از آنجا باقي نمانده است. ياسر الياسي يكي از دانشآموزان همين مدرسه است. او ميگويد: 2روز است كه مدرسهمان خراب شده و من و بقيه بچهها جايي نداريم كه در آن سواد ياد بگيريم. از بچههاي اين مدرسه فقط من سالم ماندهام و بقيه در كرمانشاه و تهران بستري هستند. همه آنها وقتي در خانههايشان بودند زير آوار ماندند و دست و پايشان شكست و حالا هم در بيمارستان بستري هستند. خدا كند زودتر مدرسهمان را بسازند و بچهها هم خوب شوند تا باز هم درس بخوانيم. منبع: همشهری