کودکان کار و خیابان جمعیت دانشجویی امام علی(ع) روی صحنه تئاتر؛ ما در تاریکی نمی‌مانیم

نیم نگاه
گل پیروزی کودکان کار

زهرا کشوری صمد، بازیکن 12 ساله تیم فوتبال پرشین جمعیت امام علی(ع):
«یک ساله داریم تمرین می‌کنیم. خوشحالم از اینکه تو لیگ پرشین حضور داریم. اخلاق از برد و باخت مهم تره. آرزوم اینه که برم تیم ملی افغانستان. کشورم رو دوست دارم. دلم می خواد بزرگ شدم برگردم. البته ایران و ایرانی ها رو هم خیلی دوست دارم. تیم پرشین همیشه قهرمانه. همه بچه‌های این تیم قهرمانن. تو این مدت احساس می‌کنم بزرگ شدم و قهرمانم.»
انسان چه در متن شهر زندگی کند و چه در حاشیه شهر، انسان است اما متأسفانه اجتماع ما، انسان‌های حاشیه نشین را براحتی نادیده می‌انگارد. گویی اصلاً وجود ندارند و این بسیار بسیار دردناک و شرم آور است و در قاموس فرهنگ ایرانی و اسلامی ما نمی‌گنجد. مایی که به عنوان اعضای جمعیت امام علی(ع) سال‌هاست شاهدیم کودکان ساکن در مناطق محروم کشور وقتی حتی یک گزینه مثل فوتبال برای زندگی سالم پیش روی خود دارند، اغلب به سوی بزه، اعتیاد و سایر آسیب‌های اجتماعی نمی‌روند، برایمان این پرسش جدی و دردناک به وجود می‌آید که چرا هیچ‌گونه اهتمامی برای ایجاد امکانات ورزشی مناسب در این مناطق وجود ندارد؟ وقتی می‌شود با ورزش جلوی بسیاری از نابسامانی‌های اجتماعی را گرفت، چرا این قدر تعلل می‌شود؟! به نوعی غفلت همه ما – مردم و مسئولان – مسبب پدید آمدن و توسعه یافتن حاشیه‌های فقیرنشینی است که استعدادهای ناب و آرزوهای کودکان را در خود دفن می‌کند. این غفلت ماست که حاشیه‌های فقیرنشین را می‌پرورد و تکثیر می‌کند.

لیگ فوتبال پرشین مسابقاتی است که در اواخر شهریور و ابتدای مهرماه 94، نخستین دوره‌اش با حضور 18 تیم برگزار شد و حال در دومین سال خود، میزبان 35 تیم در رده‌های سنی نونهالان، نوجوانان و جوانان است که از محلات حاشیه نشین شهرهای تهران، آمل، بوشهر، سرباز بلوچستان، زنجان، ساری، شیراز، کردستان، کرمانشاه، گرگان، قرچک، مشهد و کرج مشغول رقابت در دومین دوره این مسابقات هستند.
امسال نیز چون دوره اول لیگ، همه شاهد هستند که بیش از 700 کودک و نوجوان از ملیت‌ها و قومیت‌های متفاوت و پیشینه‌های گاه کاملاً متضاد با هم (کرد، فارس ، لر، بلوچ ،ترک و... نیز تعداد بسیار زیادی از کودکان مهاجر افغانستانی و پاکستانی) چگونه با نهایت دوستی و یکرنگی در کنار هم زندگی می‌کنند و مسابقه می‌دهند و فراتر از هر گونه شعاری، در عمل نشان می‌دهند که برای همه‌شان اخلاق به معنی واقعی کلمه از همه چیز مهم تر است و تا این لحظه در تمام بازی‌ها حتی در یک مورد شاهد برخوردهای زشت و رفتارهای ناپسند نبودیم و چه بسیار از بچه‌ها آموخته‌ایم.
این موضوع وقتی جالب‌تر می‌شود که بدانیم بازیکنان تیم‌های پرشین با شرایط سختی در زندگی‌های خود دست و پنجه نرم می‌کنند و بسیاری از آنان، نان آوران کوچک خانواده‌های خود هستند و به علت کم‌کاری‌ها و بی‌مسئولیتی‌های مدیران و مسئولان و فقدان مطالبه گری اجتماعی، چه بسیار از این عزیزان حتی از داشتن شناسنامه و اوراق هویت و تحصیلات رسمی نیز محرومند، اما عظمت و بزرگی و معرفتی که از خود نشان می‌دهند، بدون تعارف برای ورزشکاران رده یک کشور می‌تواند الگویی سازنده باشد و تأسی به منش پهلوانانه این عزیزان، یقیناً ما را از حاشیه‌های زرد و بی‌اخلاقی‌هایی که این روزها چه بسیار فضای ورزش کشور را می‌آلاید، دور خواهد ساخت. دومین دوره مسابقات فوتبال لیگ پرشین از 10 تا 19 شهریور 1395 در زمین چمن طبیعی مجموعه شماره ٣ آکادمی فوتبال دانشگاه تهران واقع در خیابان امیر آباد شمالی برگزار شد. «خانم خیلی از دوستام توی همین دستام مردن»! حجم دست‌های دخترک 10 ساله جای این همه مردن را ندارد. حرف‌هایش به زن‌های 100 ساله می‌ماند که دو جنگ جهانی را پشت سرگذاشته باشند. قلبش آنجا چروک افتاد که سر بریده دوستش را در جوب محله‌شان دید. دلش آن لحظه ریش شد که ایدز جان دو عمویش را گرفت. این فقط چند صحنه از «تئاتر وحشتی» است که کودکان کار جمعیت دانشجویی امام علی(ع) در خیابانی حوالی میدان انقلاب روی صحنه می‌برند تا شاید صدای تنهایی و دردشان به گوش شهر برسد.
گره کور یک نمایش!
در ابتدای این گزارش چه باید نوشت؟ هشدار را باید به چه کسانی داد؟ کدام رده سنی نباید به تماشای این تئاتر وحشت بنشیند؟ وقتی سن بازیگران آن که واقعی‌ترین قصه‌های زندگیشان را روی صحنه می‌برند از 6-7 سال شروع می‌شود و به مثبت 18 نمی‌رسد!
نور انداخته‌اند روی صحنه تا زوایای تاریکی روشن شود. همه دردهای همدیگر را دوره کرده‌اند. راز کسی از کسی پوشیده نیست. منظور از «کسی» جمع خودشان است. طول می‌کشد تا سفره دلشان را پیش یک خبرنگار باز کنند. حرف‌ها ودردهایشان، سن و سال وشناسنامه هایش را بی‌اعتبار کرده است... تازه بالای لبش سبز شده است. اسم خواهرش از زبانش نمی‌افتد. دل نگران سرنوشتش است. از نقشی که پدر برای خواهرش نوشته شاکی است.پدرش تصمیم گرفته دختر را شوهر بدهد. تلاش او هم به جایی نرسیده. یکبار پدر او را از خانه بیرون انداخته است.نه او راضی است نه خواهر! دل نگرانی‌اش اما تنها به سرنوشت اجباری سیما خواهرش محدود نمی‌شود دل نگران خواهران دیگرش هم هست. می‌ترسد آنها هم به سرنوشت خواهر بزرگتر گرفتار شوند. خواهری که 15-16 سال بیشتر ندارد.برادر می‌لرزد از روزی که پدر وارد خانه شود و اعلام کند که یکی دیگر از دختران را شوهر داده است. صحنه عوض می‌شود. بازیگران تلخ‌ترین واقعیت زیر پوست شهر را جامعه به نام «کودکان کار» می‌شناسد. کودکانی که قد کشیده دردند و بزرگ شده رنج اما تصمیم گرفته‌اند سرنوشت خود را تغییر بدهند. نگاه نافذشان، حرف زدن‌های محکم شان، صدای بلندشان این را می‌گوید. اما از بی‌تفاوتی جامعه نسبت به سرنوشت خود قلب‌شان ترک برداشته است.
یکی از دختران می‌گوید: سیما نامزدش را دوست ندارد. دختر کوچک دیگری می‌گوید: «خانم نامزدش معتاد است.» یکی دیگر وسط می‌آید و می‌گوید: «معتاد به مشروب وسیگار است.» سیما خودش فقط لبخند بر لب دارد. چشم هایش دو دو می‌کند تا راوی بعدی سرنوشتش در میان جمع کودکانی که بی‌کسی آنها را کس همدیگر کرده، روی سن بیاید. - خانم خیلی هم دروغگوست، تازه یک زن هم داشته است. همه قصه سیما را از برند. یکی یکی خصوصیات داماد اجباری رو می‌شود. اما راویان کوچک خیابان کار، عجیب بزرگ شده اند! درد را نمی‌گویند که حس ترحمت را «قلقک» دهند درد را می‌گویند که درمان بیابند. تعریف کردنشان شبیه کسی نیست که اشک‌های تو را بخواهد. آنها متخصصان درد خویشند و کارشناسان تنهایی چندباره خود. سرنوشت سیما در همین «سبک»و در همهمه کودکان و نوجوانان دروازه غار و مولوی گفته می‌شود. آنها اینجای قصه اعتقاد دارند رسانه‌ها می‌توانند شمار سیماها را پایین بیاورند!
جشن گریه‌ها
همه در جشن نامزدی سیما شرکت کرده‌اند. حرف‌های برخی از دخترک‌ها با «خانم» شروع می‌شود. همان حسی را به تو می‌دهد که وقتی دانش‌آموزی خانم معلمش را صدا می‌کند. –خانم وقتی نامزدی رفتیم سیما خیلی ناراحت بود. فکر می‌کردیم داریم می‌رویم جشن. می‌رویم تا برقصیم. وقتی سیما را دیدیم بغض کردیم. نازنین گریه‌اش گرفت رفت بیرون. منم گریه‌ام گرفت رفتم بیرون. رعنا جلوی سیما زد زیر گریه. خاله صدیقه گفت: «گریه نکنید الان سیما هم گریه‌اش می‌گیرد.»
کودکان کاری که جمعه روزی پیش از تمرین تئاتر زندگی‌شان با روزنامه ایران به درد دل نشسته‌اند، خاک خیابان و دود غلیظ ماشین‌ها را از ظاهر خودشان تکانده‌اند. پشت آن دود‌ها و آن فراموشی‌ها،  چهره‌هایی نشسته است که اگر همین الان بیرون بروند کسی باور نمی‌کند که آنها کودکان کارند. زیبا، دلربا. دختر کوچولوها لوند حرف می‌زنند. درونشان با بیرون‌شان فاصله عمیقی گرفته است. عروسکی می‌گوید: «خانم مردهایشان همه یک چیزی خورده بودند. حتی می‌خواستن توی نوشابه سیما هم بریزند.» اسم داماد را که کابوس‌شان شده بر زبان می‌آورد و می‌گوید: «شغلش نجاری است.»
سرنوشت‌های آنها آنقدر شبیه است که خیلی راحت سیما می‌تواند جای خود را در این روایت به پری بدهد که در 14 سالگی زن یک مرد 27 ساله شده است. چرا؟
- خانم چون بابایش کتکش می‌زد. می‌خواست از کتک‌های بابایش راحت شود. رهایی از خانه وحشت و ورود به خانه وحشتی دیگر!
پوستش سفید و پر طراوت است. هیچ جوری نمی‌توانی فکر کنی او زیر آفتاب داغ تهران و در هوای آلوده آن کار می‌کند و «بی تفاوتی» می‌خرد. شارمین میمندی نژاد مؤسس جمعیت دانشجویی امام علی (ع) به خواهر دیگر او اشاره می‌کند و می‌گوید: «اینها دوخواهر هستند مادر بسیار مهربانی دارند که خیلی مواظب آنهاست و برای آنها زحمت می‌کشد.»
مادر در زندان
قصه از پری به داستان مامان «گل نسا» می‌رسد. مادر گل نسا در زندان است. راوی قصه او هم یکی دیگر از کودکان کار است. اینجا هیچ کس چیزی برای قایم کردن ندارد. اصلاً قصه دردهای خود را می‌نویسند، به مدرس تئاتری که به دعوت جمعیت به آنها آموزش می‌دهد، می‌رسانند تا او در قالب نمایشی روی صحنه برود. هرکس نقش خودش را بازی می‌کند. درد را بازسازی می‌کنند. سر زخم را با چاقوی هنر باز می‌کنند تا شاید کسانی در این شهر پیدا شوند که با آنها همدرد شوند!
گل نسا خودش قصه را ادامه می‌دهد: «مامانم پیش یک آدم پیر کار می‌کرد. یک روز توی خیابان یک کارت بانکی پیدا کرد که پشت آن رمزش را نوشته بود. به مامانم گفتم مامان ازش پول نکش. گفت خدا روچه دیدی.شاید خدا خواسته به دست ما برسد...رفت کارت را کشید سوادش نمی‌کشید 20 میلیون را 200 هزارتومان خواند و بیرون کشید. دوباره رفت بانک و 5 میلیون بیرون کشید.» 5 میلیون را می‌دهد وسایل خانه مثل تلویزیون . خانه را نو نوار می‌کند. صاحب کارت پیدا می‌شود و از مادر گل‌نسا شکایت می‌کند. حالا مادرش دو ماه است که در زندان است.
 بابای من اعتیاد داشت عمویم ایدز
دخترکی است سیاه چشم. چال روگونه هاش، وقتی بغض می‌کند زیبایی‌اش را دو چندان می‌کند. می‌گوید: «خانم بابای من اعتیاد داشت.» همین. اشک‌ها از روی گونه‌هایش دانه دانه سر می‌خورد کنج لب‌های غنچه اش. می‌گوید: «رفتیم شمال دوست بابا هم اعتیاد داشت. به بابا گفت بیا بریم خانه ما. بابام نمی‌دانست توی خونه مواد جاسازی شده بود. دوستش در را روی پدرم قفل می‌کند، فرار می‌کند و زنگ می‌زند به پلیس. خانم «بابامو بردن.» هق هق‌اش اتاق را می‌گیرد. آدم‌هایی که آن روز جمعه از انقلاب به سمت کارگر جنوبی آمده‌اند حتماً بارها صدای گریه خانه‌ای در کوچه «مهدیزاده» را شنیده‌اند. صدای گریه خانه پلاک 24. مرکز جمعیت دانشجویی
امام علی(ع).
بچه‌هایی که دور و برش را گرفته بودند، هر کدام به سمتی فرار می‌کنند. به سرعتی که تیر از کمان رها شده باشد. هر کدام در گوشه‌ای پنهان می‌شوند تا کسی اشک کسی را نبیند. طوری می‌گوید بابایم را بردند که انگاری به سفری دور از دسترس رفته باشد. سکوت برای لحظه‌ای همه را خفه می‌کند.
دخترک توی سن 10 سالگی هم مادر پدرش است هم مادر! کودکی و نوجوانی‌اش تا اینجای قصه در فراز و نشیب‌های زندگی گم شده! کودکی که از سه سالگی تمام شده است. اعتیاد پدر را از او گرفته است و مادر هم در به در آزادی پدرش است. 7 سال است که پدرش را ندیده است.
عمویش هم زندانی بوده است: «ایدز داشت. گفتند این طاقت ندارد، اینجا می‌میرد.» عمویش را آزاد می‌کنند. می‌ترسند آنجا کسی را مبتلا کند. بیرون از زندان می‌میرد. می‌گوید: «یک عموی دیگرم هم ایدز داشت. در زندان مرد.» با مادر و خواهرش زندگی می‌کند. خواهر از خودش هم زیباتر است اما بخت ندارد. می‌گوید: «به پدرم حبس ابد دادند. ممکن است که اعدامش کنند. من طاقت ندارم.»
گفت مادرت را آنقدر می‌زنم تا صدای سگ بدهد
مادر یک تنه زندگی را به دوش می‌کشد. وقتی از مادر هم می‌گوید مثل ابر بهار گریه می‌کند: «مامانم توی آژانس کار می‌کند. دو تا زن هستند و بقیه مردند. وقتی کار می‌کند سر به سرش می‌گذارند. اعصابش که خرد می‌شود قرص اعصاب می‌خورد.» کودکانه ومعصومانه می‌گوید: «قرص درمانش رامی خورد نه مواد.» او فقط 7 سال دارد اما بیش از 70 سال تجربه را پشت سر گذاشته است. تجربیاتی که هنوز در این گزارش نیامده ست. می‌گوید: «خانم یک روز صاحب آژانس به مادرم می‌گوید آنقدر می‌زنمت تا صدای سگ در بیاری.» دوباره هق هق گریه اتاق را درهم می‌شکند. بچه‌ها باز هم پخش و پلا می‌شوند. خودش هم کم می‌آورد. می‌رود گوشه‌ای تا ریز ریز تنهایی‌اش را گریه کند. چند نفر به او نزدیک می‌شوند تا شاید آرامش کنند. ضبط را خاموش می‌کنم.
می‌خواهیم به داد کودکانی مثل خودمان برسیم
دردهای آنها چند برابر سن‌شان است اما بی‌تفاوت نیستند. برای همین است که در میان مشکلات ریز و درشت خودشان دغد غه کودکی دارند که روی یکی از پل‌های این شهر روزگار می‌گذراند. مردد هستند که راز کودک را با من در میان بگذارند یا نه. آنها خوب به یاد دارند که «شب قدر» امسال خیلی از شهروندان تهرانی‌ به برج میلاد آمدند و با آنها پیمان بستند و رفتند و پشت سرشان را نگاه نکردند. تا شاید دوباره شب قدری گذرشان به آنها بیفتد. از «شارمین میمندی نژاد» می‌پرسند که آیا من به آنها کمکی می‌کنم یا نه. بابا شارمین آن طور که خودشان صدایش می‌زنند می‌گوید که من قصد دارم صدای آنها را از طریق روزنامه به جامعه برسانم.
یکی از آنها موبایلی را درمی آورد و عکس کودکی بهت زده را نشان می‌دهد. کودکی روی پل تنهایی که به هیچ کجا نمی‌رسد. نوجوانی از آنها می‌گوید: «خیلی سیاه و کثیف شده بود، بردیم خانه علم تمیزش کردیم. لباس تنش کردیم. به او غذا دادیم.» می‌گویند: «از او فیلم گرفتیم و قصه زندگی‌اش را پرسیدیم تا روی صحنه ببریم.» با پدر کودک هم گفت‌و‌گو کرده‌اند: «گفتیم اعتیاد چیست؟گفت من خودم شیشه می‌کشم اما زنم را فرستاده‌ام کمپ برای ترک.» اما وقتی چشم پدر را دور می‌بینند پای بی‌کسی کودک می‌نشینند. کودک به آنها می‌گوید که پدر و مادرش مرده‌اند. حالا مانده‌اند که نسبت این کودک و آن مردی که مدعی است چیست؟
می‌خواهیم یتیم‌خانه بسازیم
دوباره مثل ابر بهار دارد گریه می‌کند. می‌گوید: «خانم چرا می‌آیند با ما پیمان می‌بندند اما کمک نمی‌کنند. وقتی به آنها می‌گوییم چرا کمک نمی‌کنید می‌گویند شاید پولدار باشید. می‌پرسد مگر پولدار هم اعتیاد دارد؟ هزارتا از خانواده من به خاطر اعتیاد مردند.» هق هق هایش تمامی ندارد. اشک هایش ترجیع بند قصه‌های تلخ دردناکی است که زیر سقفی در خیابان انقلاب «واگویه» می‌شود. یک دفعه چیزی یادش می‌آید. می‌گوید: «خانم یک روز یتیم خانه زدیم....» برمی‌گردد به یکی از دوستانش می‌گوید: «پریسا یادت می‌آید. مردم آمدند و یتیم خانه را خراب کردند. همان وقت که داشتند پیمان می‌بستند که ما را تنها نگذارند. دوستانم با زحمت یک میلیون جمع کرده بودند برای ساخت یتیم خانه.» یک «میلیون» را «میلون» می‌گوید! در چشم نوجوان‌های جمع عزمی عجیب برای نجات خودشان و همدردانشان دیده می‌شود. آنها در شهر می‌گردند و قصه کودکانی مثل خودشان را می‌نویسند و به مدرس‌های تئاتر خود می‌گویند. نمایشنامه می‌نویسند و اجرایش می‌کنند. می‌خواهند صدای خودشان و کودکانی که زیر پوست شهر «خرد» می‌شوند را از طریق هنر به گوش آنها که می‌شنوند برسانند.
14 سالم بود که بابا به زور مرا شوهر داد
چند نفر با او حرف می‌زنند تا راضی شود و روزنامه را سنگ صبور دردهایش بداند، شاید مرهمی پیدا شود برای جلوگیری از ازدواج‌های اجباری که در کمین سرنوشت نامعلوم دخترانی چون او نشسته است. می‌گوید: «14 سالم بود که بابام من را مجبور کرد ازدواج کنم.» در دوران نامزدی یکبار فرار می‌کند اما پیداش می‌کنند. روی سفره عقد می‌نشانندش و به افغانستان می‌فرستندش. کتک قوت روزانه‌اش می‌شود: «شوهرم مدام مرا کتک می‌زد. حتی تفنگ روی سرم گذاشت. چند بار تا پای مرگ رفتم. چند بارهم خودکشی کردم.»رگش را با چاقو می‌زند اما عمرش به دنیاست.
یک سال و نیم زندگی را با چاشنی تلخ کتک تاب می‌آورد تا پدرش برای درمان به افغانستان می‌رود. چهار ماهه حامله است که دوباره فرار می‌کند. این بار پدری که او را سیاه بخت کرده همپایش می‌شود.
حالا 18 سال دارد با پسری دوساله. همسرش او را طلاق نمی‌دهد: «به دادگاه می‌روم می‌گویند باید عقدنامه و پاسپورت داشته باشی. پاسپورتم که باطل شده و عقدنامه‌ام در دست همسرم است. می‌خواستم طلاق بگیرم. پدر هم فوت کرد.» همه کودکانه و نوجوانانه می‌گویند خدا رحمتش کند. حالا او با 18 سال سن سرپرست خانواده است. مادرش بیماراست و در پی یک عمل جراحی خانه نشین شده است. او و برادرش، خانواده را اداره می‌کنند. با پسر خودش می‌شوند 9 نفر. در شیرینی پزی کار می‌کند.
می‌گوید فقط یک آرزو دارم: «طلاق بگیرم.» یکی از بچه‌ها به او اصرار می‌کند درباره خودت هم بگو. صدایش محکم است. آنقدر راحت قصه‌اش را تعریف می‌کند که گاهی اوقات فکر می‌کنی شاید چاشنی‌اش را زیاد کرده باشی. بچه‌ها آنقدر اصرار می‌کنند تا قصه‌اش را ادامه می‌دهد و به آنجا می‌رسد که حالش بد می‌شود و به کمک بچه‌ها به مطب دکتر می‌رود. می‌گوید: «حمله قلبی به سراغم آمد. دکتر گفت باید عمل کنی. عمل نکنی خونریزی مغزی می‌گیری.» آمده است جمعیت برای بازیگری تئاتر تست داده است. می‌گوید: «ان‌شاءالله قبول شوم، بازیگر می‌شوم.»
دوباره صدای هق هق دخترک زیبای قصه بلند می‌شود. خواهری دارد که تازه 19 سالش شده است. می‌گوید: «توی 15 سالگی چون دوست پسر بازی می‌کردن شوهرش دادند به یک آدم 32 ساله. شوهرش مشروب می‌خورد و کتکش می‌زد.»بالاخره یک روز آنقدر دختر را کتک می‌زند که کار به بیمارستان و جراحی می‌کشد. طلاقش را از همسرش می‌گیرند. می‌گوید: «الان هم می‌ترسیم دوباره بیاید و خواهرم را ببرد.»
ساکنان خانه وحشت
سکانس وحشت از اینجا شروع می‌شود که دست‌های کوچکش را نشان می‌دهد که حجمی از ناباوری را لمس کرده است «بیشتر دوستام وقتی مردن توی دست خودم مردن.» اسم یکی از آنها صحرا بود. با خواهرش تک و تنها زندگی می‌کرد. فقط ده سالش بود. خواهرش 7 سال داشت. باباش اعتیاد داشت ساعت 7 شب از خانه بیرون می رفت چهار صبح برمی گشت. یک روز باباش با چاقو به کمرش زد. بردمش دکتر. زنده ماند. اما باباش دوباره با تیغ زد توی قلبش. دست هایش را نشان می‌دهد. اشک‌هایش همچنان روی گونه‌ها در حال سر خوردن است و توی پیراهنش غرق می‌شود.می گوید: «توی دست خودم جون داد. من هم با چاقو به سر باباش زدم و فرار کردم.»
بالای ابرو هلالی‌اش زخم شده وخون قرمز غلیظ ازآن روی چشمش می‌چکد. با دستمال پاکش می‌کند ومی‌گوید: «دوستام با همین خون‌هایی که خانم می‌بینید توی دست خودم مردن.» میمندی‌نژاد و دو مدرس تئاتر نشسته‌اند به گوش دادن به حرف‌های دخترک ده ساله. هی منتظرم یواشکی به من برسانند که کودک است و «کابوس» زیاد می‌بیند. اما نمایش نوشته شده بی‌رحم‌تر و واقعی‌تر از آن است که کسی به داد خبرنگاری بهت زده برسد. میمندی‌نژاد می‌گوید: «بچه‌های من هر کدام ماجراهای زیادی داشته‌اند.» دخترک قصه دوباره روی سن می‌آید ومی گوید: «یک دخترم اسمش فاطمه بود. یک روز آمد دم خونه ما و گفت خواهش می‌کنم کمکم کن بابایم می‌خواهد سرم را ببرد. بهش گفتم بیا تو اتاقم قایم شو... بعدش گفت که می‌خواهم برم بیرون. رفت بیرون. بعد دیدم که سر بریده‌اش توی جوب افتاده است!.»... هر نمایشی اینجا جان می‌دهد اما در میان 10-15 کودک و نوجوانی که حالا دوره‌ام کرده‌اند کسانی وجود دارد که با همه کابوس هایشان می‌خواهند کاری بکنند که تعداد کودکان مثل خودشان را کم کنند.
بی‌خانمان‌های خانه‌ساز
حالا روزنامه را محرم خودشان می‌دانند. حلقه زده‌اند ومی گویند می‌خواهند برای بچه‌های بی‌سرپرست خانه کوچکی بسازند. یکی از آنها می‌گوید: «بچه‌ها را به این خانه می‌آوریم واگر خانواده خوبی هم پیدا شد بچه را به او می‌دهیم.» می‌خواهند مردم بدانند که کودکانی اینچنین چقدر زجر می‌کشند. نوجوانی هم می‌گوید: «خانه علم پول ندارد ما باید یک جوری اطلاع‌رسانی کنیم تا مردم به کمک بیایند. هرچقدر که می‌توانند کمک کنند.»
یکی هم می‌گوید: «ما همه ایده‌هایمان را روی هم می‌گذاریم و وقتی بزرگ شدیم یک یتیم خانه می‌زنیم.» دیگری هم می‌گوید: «اگر مردم به ما کمک کنند هیچ کس در فقر اعتیاد گم نمی‌شود.» کودکی دیگر می‌گوید: «ما خودمان کلی سختی کشیدیم نمی‌خواهیم کودک دیگری سختی بکشد.» نمایش تمام می‌شود و یکی می‌گوید: «می شود در تاریکی نماند.» چراغ‌ها روشن می‌شود تا شاید کسی صدای تنهایی آنها را بشنود.

 

منبع: ایران

ارزش های ما

شورای سازمان های جامعه مدنی رمز بقاء، قدرت یابی و نفوذ خود (و البته همه سازمان های مدنی) را در پایبندی به اصول و ارزش هایی می داند که بر مبنای آن ایجاد شده است. لذا پذیرش و رعایت اصول و ارزش ها شرط حضور و مشارکت در شورا محسوب می شود.  ... ادامه مطلب

تماس با ما

 تلفن : 88834162 داخلی 230
 تلفکس : 86072599
  ایمیل شورا :این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
  ایمیل دبیرکل : این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
 آدرس دبیرخانه: خیابان مطهری؛ خیابان سلیمان خاطر (امیراتابک) کوچه درفش پلاک۸
  آدرس کانل تلگرام ما : https://t.me/haajm

خبر نامه

با ارسال ایمیل خود در خبر نامه عضو شوید

 ایمیل رسمی شورا :  این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید