شادی خوشکار
روزی یکبار صبح و یکبار عصر، اتوبوس از نواوه حرکت میکند و اهالی را میبرد نلاس. نلاس روستای بزرگتری است که برای دخترها و پسرها دبیرستان دارد. روزی سه چهارهزار تومان هزینه رفتوآمدشان میشود: «اینجا ماشین نمیاد. تکتک هم نمیتونن برن شهر و برگردند. پول رفتوآمد خیلی میشه. شاید بعضیها برن سردشت شبانهروزی.» در کل روستا، دخترهایی که به دبیرستان رسیدهاند به انگشتان یک دست نمیرسند، یکیشان لیلاست که آمده خانه حمیده. با مادرش آمده مهمانی
جاده روستای نواوه خاکی است، دستانداز دارد و خودرو گاهی میشود لاکپشتی که هرچه نگاهش میکنی تکان نمیخورد. مریم و یاسمن نمیتوانند هر وقت دلشان میخواهد از روستا بیرون بیایند و بروند شهر یا روستاهای دیگر. نمیتوانند در روستای خودشان دیپلم بگیرند و پیشدانشگاهی بروند. آنها مثل بیشتر دخترهای روستای نواوه (نوآباد) بعد از سوم راهنمایی ترکتحصیل کردهاند. مثل خیلی از روستاهای دیگر سردشت آذربایجان غربی. ظهر است و روستا ساکت، در خلوتی روز تعطیل، بعضی مردها آمدهاند حیاطشان، پشتبام همسایه صندلی گذاشتهاند به بگو و بخند. دخترها چای و میوه میآورند و میروند. پیراهنهای بلندشان در آفتاب برق میزند. میروند برسند به مهمانهای تازه. پلههای باریک راه میدهند به سالن و اتاقی که دخترها نشستهاند. پسربچهها تلویزیون میبینند. حمیده ١٧ساله است و سهسال است که دیگر مدرسه نمیرود. سارا ١٨ ساله است و از راهنمایی ترک تحصیل کرده: «فقط دو تا دختر هستند که درس میخونند.» اما پسرها تقریبا همهشان بعد از مدرسه مختلطی که تا کلاس نهم تدریس میشود، میروند شبانهروزی یا مدرسههای روستاهای بزرگتر و شهرها.
سارا میگوید اینجا همه دخترها درس را ول میکنند: «اجازه نمیدن دختر تنها بره از روستا.» فقط تا کلاس نهم مدرسه دارند و بعد از آن هم کسی پول ندارد برای دخترش هزینه کند، بفرستد شهر دیگری یا شبانه روزی. سارا عروس خانواده است و ١٨سال دارد. ٢ماه است ازدواج کرده، پدر و مادرش راضی نبودند. درسش را در راهنمایی ول کرد: «حوصله نداشتم ولی پشیمونم، حالا دیگه نمیشه.» مادرشوهر میگوید که شوهر سارا تا اول راهنمایی درس خوانده. حالا سرباز است و سارا منتظر در خانه پدرشوهرش که بروند سر زندگیشان. حمیده میگوید: «تو کل خانواده ما فقط من زرنگ بودم... که اونم نتونستم ادامه بدم.» مادر پسربچهها را نشان میدهد و میگوید: «اینها درس میخونن.» یک پسرش هم پیرانشهر دانشگاه میرود اما «دخترمرو دلم نمیخواد بفرستم شهر دور.» گوشهای نشسته دختر و عروسش را نگاه میکند. درس نخوانده است: «آن موقع مدرسه بود ولی وضع مالی نمیذاشت.» حمیده میگوید: «مادربزرگم پیر بود، دختر دیگه نداشت، اون هم بهخاطر کارهای خونه درسرو ول کرد.» و بعد نوبت دخترش حمیده که رسید، او را هم نتوانستند بیشتر از راهنمایی مدرسه بفرستند: «یک بچه مریض دارم، ٦- ٥سال دایم میرفتیم دکتر و حمیده باید میماند مراقب برادرهایش.» بدون اینکه دخترش را نگاه کند، میگوید: «درسش خوب بود.» سارا میگوید: «فقط اینجا نیست. خیلی روستاها هست دخترها درس نمیخونن. سطح سوادشون یا راهنماییه یا ابتدایی. تازه از بعضی از روستاها میان اینجا درس بخونن.» هنوز به حلقه نقرهاش عادت نکرده و ریشه موهایش سیاهی طبیعیشان را لو میدهند. رنگ هم نتوانسته چهره کودکانهاش را بزرگتر نشان دهد: «یک ماه میشه. دوست نداشتم رنگ کنم ولی یهویی شد. هرکی میومد میگفت عروس نیستی. من هم رفتم سرمو رنگ کردم. دیگه رنگ نمیکنم.»
اتوبوسی که ٢ بار در روز به روستا میرسد
روزی یکبار صبح و یکبار عصر، اتوبوس از نواوه حرکت میکند و اهالی را میبرد نلاس. نلاس روستای بزرگتری است که برای دخترها و پسرها دبیرستان دارد. روزی سه چهارهزار تومان هزینه رفتوآمدشان میشود: «اینجا ماشین نمیاد. تکتک هم نمیتونن برن شهر و برگردند. پول رفتوآمد خیلی میشه. شاید بعضیها برن سردشت شبانهروزی.» در کل روستا، دخترهایی که به دبیرستان رسیدهاند به انگشتان یک دست نمیرسند، یکیشان لیلاست که آمده خانه حمیده. با مادرش آمده مهمانی.
کلاس نهم که تمام شد، پایش را توی یک کفش کرد که میخواهد برود دبیرستان. پدرش اول موافق نبود ولی برادرش که سردشت زندگی میکرد هوایش را داشت. گفت لیلا بیاید خانه او و سردشت درس بخواند. پدرشان کارگر است، ماهی و میوه میفروشد: «تجربی خواندم، میخواهم دندانپزشک شوم.» میگوید اینجا بیشتر روستاها یا تا پنجم مدرسه دارند یا اصلا ندارند و تا نزدیکترین شهری که مدرسه دارد، نیمساعت راه است: «باید برویم نلاس. اتوبوس یک بار صبح ساعت ٧ حرکت میکند و یک بار بعدازظهر ساعت یکونیم برمیگردد.» لیلا برای درس خواندن گریه کرد. معدلش خوب بود: «خیلی اصرار کردم که قبول کردند. زیاد خوشش نمیآمد. داداشم هم اصرار میکرد بخونم. میگفتم میخوام درس بخونم، بابام نمیدونم شوخی میکرد یا نه میگفت درس میخوای چه کار.» خواهرش که دیپلم گرفت دیگر درس نخواند. ازدواج کرد. دانشگاه هم قبول شده بود، سقز اما نگذاشتند برود: «اون هم خیلی گریه کرد.» در کلاسی که لیلا درس میخواند دو دختر دیگر هم بودند با پنج پسر: «اینجا جمعیت کمه. کم درس میخونند. هستند بچههایی که نمیگذارند بروند مدرسه چون حاضر نیستند دخترشان را بفرستند خوابگاه.»
- تا نلاس که خوابگاه لازم نیست.
- طرف ما دختر را یکجوری نگاه میکنند اگر هر روز رفتوآمد کند.
امسال پیشدانشگاهی میرود. مادرش به کردی میگوید: «باید بخونه.» کسانی که مثل لیلا در شهر فامیل دارند، میروند خانه آنها. بعضیها هم نمیتوانند پول هر روز رفتوآمد به شهر را بدهند. اما شبانهروزی هم هست. جایی که بیشتر خانوادهها به آن اعتماد ندارند. رئوف آذری دبیر منطقه سردشت میگوید: «ناموفقبودن مدیریت شبانهروزیها در عمل، هزینهبر بودن حضور فرزندان در شبانهروزیها (رفتوآمد بسیار و گاه درخواست مساعدت مالی از والدین، عدم اعتماد به سرپرستان مراکز شبانهروزی، نقش منفی گزینش و حراست در مسئولیتگزینیها و در نتیجه بیاعتمادی دامنهدار والدین به مسئولان وقت حتی در صورت وجه مثبت باعث میشود خانوادهها دخترهایشان را به شبانهروزی نفرستند.» میگویند دخترشان از روزی که رفته شبانهروزی عوض شدهاند!
اما بعضیها به گفته سارا هزینه تحصیل دخترها را هم دارند ولی اجازه نمیدهند: «معمولا پول هم دارند، خیلیها زمین دارند، بز دارند. ولی میگن آخرسر باید بره خونه شوهر. فکرهای قدیمی توی سرشونه. درس واسه چیه...» لیلا میپرد وسط حرفش: «میگن بزرگ شن شوهر کنن بهتره از درس خوندنه. میگن خونهداری یاد بگیره. یک خونهدار کامل بشن و شوهر کنن هیچی دیگه نمیخوان.»
میخواست معلم روستا شود
چند خانه دورتر از خانه حمیده و سارا، مریم برای مهمانها میوه و چای آورده و نشسته تلویزیون تماشا میکند. سهسال است که مریم وقتهای خالیاش را اینطور میگذراند که حوصلهاش سرنرود. از وقتی که راهنماییاش تمام شد و دیگر نتوانست برود مدرسه: «اینجا مدرسه نبود. شرایط نداشتم.»
- چرا نرفتی شبانهروزی؟
- میگفتند خوب نیست. دخترهای شبانهروزی خوب نیستند. نمیذارن بریم اونجا.
- نلاس چی؟
- خوابگاه نداشت. سرویس هم نداره برای رفتوبرگشت. فقط صبحها میره ظهرها برمیگرده. یک وقتهایی بعدازظهر میری مدرسه، ١٢ونیم. خب ١٢ونیم ماشین از اونجا برمیگرده. نمیشه دیگه.
- کرایهاش چنده؟
- نمیدونم. نرفتم تا حالا. شاید دو سه هزارتومان. خودمون ماشین داریم.
مریم دوست داشت درس بخواند و معلم همین روستا شود. میخواست بعد از درس خواندن برگردد. اما مثل دخترهای دیگر، راهنمایی که تمام شد نشست توی خانه. هیچکس نگفت درس بخواند یا نه. مادرش به کردی حرفی میزند و مریم ترجمه میکند: «بهخاطر شرایط مالی نتونستیم بفرستیم مدرسه.» مادرش درس نخوانده. پدرش تا پنجم یا اول راهنمایی خوانده. مریم درست نمیداند. پدر کشاورز است. بعضی روزها دوستهای همکلاسش را در روستا میبیند و با آنها گپ میزند اما زیاد از خانه بیرون نمیرود: «دوست ندارم بروم.»
هم سردشت برای دخترها شبانهروزی دارد و هم بیوران. از اینجا تا بیوران یک ساعت راه است. مریم دوست داشت برود شبانهروزی اما: «خانواده موافق نبودن. میگفتند خیلی جای بدیه. دخترهاش کارهای بد میکنند. از مردم اینجا دو سه تا رفتند ولی ادامه ندادند. یکسال رفتند ول کردند. یکی از دوستهای خودم رفته بود اما دوست نداشت. میگفت اونجا غریبه است.» هیچکدام از دوستهای مریم بعد از راهنمایی درس نخواندند اما همه پسرها رفتن شبانهروزی: «پشت سر شبانهروزی پسرها این حرفها نیست.»
طبق اطلاعات اطلس وضعیت زنان کشور، استان آذربایجانغربی در تفاوت میزان باسوادی زنان از مردان در نقاط روستایی، با ١٨,٢٤درصد رتبه نخست را دارد. مریم دختر بزرگ خانه است. دو برادر کوچکتر دارد که یکیشان دبستانی است و آن یکی امسال کلاس نهم را تمام کرده.
- ناراحت نمیشوی پدر و مادرت برادرت رو فرستادند شبانهروزی تو رو نفرستادند؟
- نه مهم نیست. سه ساله درس نخوندم دیگه عادت کردم. الان دیگه اصلا مهم نیست.
معلمها نمیمانند
نوآوه روی بلندیهاست و کوچهها شیب دارند. از خانه مریم، در مسیر کانال آب، چند پله سنگی میرسد به خانه یاسمن. یاسمن هم بعد از کلاس نهم درس نخواند. توی اتاق نشسته و بیرون نمیآید. مادر و مادربزرگش میگویند درسش خوب نبود که نتوانسته درس بخواند و صدایش میکنند. میگویند ما مشکلی نداشتیم درس بخواند. برادرش دارد میخواند. یاسمن از اتاق بیرون نمیآید.
بیشتر معلمها در روستاهای سردشت، بومی نیستند. میآیند چند سالی میمانند و میروند جایی دیگر. گاهی میآیند و فقط دو سه هفته دوام میآورند. رسول پیروتی، دبیر دبیرستانهای منطقه میگوید: «ما از خوی تا میاندوآب و بوکان برای اینجا معلم داشتیم. معلمی بود که تنها ١٧روز اینجا ماند و رفت. افراد غیربومی که میآیند به خاطر عدم امکانات از اول به رفتن فکر میکنند. الان معلم زیستی از بوکان داریم که هر روز میآید و میرود، همین مسأله کارایی را پایین میآورد. باید سردشتی باشد وگرنه نمیتواند بماند.» این یکی از دلایلی است که او برای مشکل ترک تحصیل دختران و نبود دبیرستان دخترانه میآورد. در کنار مشکل فرهنگی که میگوید تنها بخش کوچکی از دلایل است: «راهها را هم دیدید، حاضرید هر روز این مسیر را بروید و برگردید؟ آیا میتونید هر روز بچهتان را بیاورید. بیشتر پسرهایی که درس را ادامه میدهند، این راه را پیاده آمدهاند.» جادههای پرپیچ و خاکی را میگوید، جادههایی که در پیچها گاردریل ندارند و رفتوآمدشان خطرناک است. همه روستاها، از دبستان برای دخترها هم معلم آقا دارند. مدرسهها مختلطاند و خیلیها که میبینند دخترها کمی بزرگ شدهاند، نمیگذارند در این کلاسها درس بخوانند.
آذری دختری را به یاد میآورد که که هر روز مسیر ۵ کیلومتری را با پای پیاده با دیگر پسران طی میکرد تا به کلاس و مدرسه برسد: «گاهی در کلاسها فقط یک دختر حضور داشت که چنین فضایی سنگینی میکرد هم برای دختر و هم برای خانواده آن دختر.» به گفته او از مجموع حدود ٢٠درصدی دختران در مدرسه، شاید فقط ١٠درصد علاقه داشتند ادامه دهند که از این میزان فقط ٢درصد امکان ادامه در مقاطع بالاتر مییافتند. بعد از نهم دخترها دیگر نمیتوانند در مدرسههای مختلط درس بخوانند، باید بروند راههای دور. به شهری که شنبه اول صبح تا چهارشنبه عصر یک شبانهروزی خانهشان میشود. هزینه رفتوآمد و پول توی جیبی، هزینه کمک به شبانهروزی یا ماندن در خانه فامیل برای یکسال تحصیلی، خانوادهها را منصرف میکند. آنها فضای مدارس شبانهروزی را نمیشناسند و به آن اعتماد ندارند: «اولیا در طول سال تحصیلی مدارس متوسطه اول نسبت به مدارس شبانهروزی توجیه نمیشوند و نیروهای شایسته و مردمی هم در مدارس شبانهروزی به کار گرفته نمیشوند. مردم هم حساسیت بیش از حدی نسبت به دخترانشان دارند. میترسند این دوربودن دختران باعث انحرافشان شود. خیلیها با فرستادن دخترانشان به شبانهروزی، یک یارشان را در امور خانهداری، دامداری، کشاورزی و... از دست میدهند.»
سرانههای مدارس در منطقه پایین است و پیروتی میگوید مجبورند گدایی کنند: «انجمنهای اولیا و مربیان در مدارس مجبورند برای خرید کمد، وایتبرد و ساخت فضاها گدایی کنند. بیشتر شبانهروزیها مشکل مالی دارند زیرا مدیر توانمند نیست و با معیشت بد، بسیار ضعیف اداره میشوند. معلمها هم معیشتشان خوب نیست. گاهی بعد از کار، گچکاری میکنند و رانندگی. یک معلم ٤٠- ٣٥ ساله با ماهی یک و نیممیلیون درآمد که ماشین ندارد و هر روز باید برود روستا و برگردد.»
اینجا منطقه کمبرخورداری است و اغلب مردم مشکل اقتصادی دارند: «وقتی اقتصاد شکوفاست، وقتی فرد متمکن شود، فرزندش را میفرستد کلاس موسیقی و شنا. اقتصاد پشتوانه است. وقتی مشکل اقتصاد داریم نمیتوانیم مشکل فرهنگی را حل کنیم. برای حل مشکل فرهنگی هم تلاشی نمیشود، چون متناسب با فرهنگ بومی اینجا نیست. مادری که تا کلاس پنجم درس خوانده، نمیتواند مشکل فرهنگی را حل کند و این چرخه تکرار میشود.»
تابستان است، بعضی از دخترهای منطقه با خانوادههایشان رفتهاند شهرهای دیگر برای کار. در باغهای ملایر، همدان و دامغان و در کورههای آجرپزی پاکدشت تهران. میگویند دختر که ازدواج کند نانآور نیست و حالا باید کار کند. مهر که بیاید بعضیهایشان برمیگردند مدرسه، بعضیهایشان میشوند مریم و میشوند یاسمن که خانهاش بالای روستاست و چندسال است تکلیف مدرسه ندارد.
منبع: شهروند