به پشتی قرمز کنار بخاری لم داده و در حال خواندن رمان است. غرق خواندن است و فقط صدای زنگ موبایل است که موفق میشود او را از کتاب بیرون بکشد. صدای سیروان از پشت تلفن همراه به گوش میرسد که از بار آن طرف مرز خبر میدهد: پس کجایی؟ چرا راه نیفتادی؟
خورشید که کارش به پایان میرسد، «دیاکو» کار خود را آغاز میکند، کتاب را میبندد و کاپشن سبزرنگی را که به چوب لباسی آویخته شده است، به تن میکند. پاچههای شلوار کردیاش را درون چکمههای پلاستیکی مشکی فرو میکند. کلاه را سرش میگذارد و برای کولبری به راه میافتد. در که باز میشود، دانههای برف همراه باد سردی درون خانه میوزد و شعله بخاری به رقص درمیآید.