نویسنده: شهرزاد هاشمی
در این ستون میخواهم ساده حرف بزنم. به سادگی رشد گیاه و جاری بودن آب. از شش، هفت سال قبل شروع کنم. وقتی سرکارگر مزرعه پسر 8-9 ساله خود را به باغ آورد. البته تا مدتی سعی میکرد او را از چشم ما پنهان کند.
پسرک سبزه روی هراتی از مادر جدا شده بود. گویا برای تنبیه او را از مادر جدا کرده بودند. البته بعدها فهمیدیم. از آنجا که بچه همسايه زود بزرگ میشود، در نگاه ما هم گلبدین زود قد کشید و نوجوان شد. دو سالی پدرش هم به افغانستان رفت و عمویش بالای سرش بود. با خشونت و کج خلقی عجیبی با این بچه برخورد میشد.تقریبا همه کارهای خرد و ریز و داخلی خانه بر عهده اش بود. باید هرروز جلو خانه های کارگری را جارو میکرد، صبحانه آماده و ظرفها را میشست، برای نهار و شام هم وظیفه ثابت داشت. و البته هر دو سه ساعت چای در کتری بزرگ آماده میکرد. لهجه غلیظ و آهنگ خاص حرف زدنش، فهمیدن حرفهایش را سخت میکرد. گاهی برای فرمان های کوچک او را صدا میکردم. عناد و قصاوتی در رفتارش میدیدم که برایم قابل فهم نبود. گاه با تی شرت یا کلاه حصیری و دستکش های مخصوص کار تلاش میکردم ... کنم اما دیوار اطرافش محکم بود. البته به بهانه های مختلف با او حرف میزدم. درباره مهربان بودن و خوش رفتاری با طبیعت حتی با درختان، رفتار او با حیوانات ریز و درشت، پرنده و چهارپا و بی پا نامهربان بود. گاه مارهای کوچک را در بطری نوشابه میکرد و در آن را می بست، اگر به خانواده جوجه تیغی برخورد میکرد اذیت و آزار میکرد. گاهی هم که روباهی در استخر می افتاد بی خیال بود و علاقه ای به نجاتش نداشت. سگها را با سنگ میزد و همه این کارها را در مقابل ما سعی میکرد پنهان کند.